تاریکی دنیای دیگری دارد، دل دیگری می طلبد.توی تاریکی که می نشینی ، وقتی چیزی نمی بینی ، وقتی چشمهایت را می بندی ، فکر می کنی کار دیگری نداری، یعنی نه اینکه بیکار شده باشی، کارت انگار اما تمام می شود.مثل آدمی که می رود خانه ای را تمیز کند، همه جا را نظافت می کند، بعد بررسی می کند که چیزی از قلم نیوفتاده باشد، کارش تمام می شود و می رود.

وقتی  به سیاهی خیره می شوی، هیچ چیز که نمی بینی، انگار هیچ چیز هم نداری، بی تعلق ، نه اینکه بی علاقه باشی، آدم در هر شرایطی می تواند حتی به صدای زنگوله ی یک بزغاله هم دل ببندد، اما وضعی پیش می آید که برایت داشتن و نداشتن مطرح نیست. نه آنگونه که آدم های تارک دنیا سعی می کنند نخواهند، اصلا نخواستن را نمی خواهی اما خواستن موجودیت اش را از دست می دهد.

داشته هایت صد پشت غریبه می شوند، فرقی نمی کند روی یک زیلو ی پاره و خاکی نشسته ای و تن پوشت کرباس باشد یا روی فرش ابریشم و لباسی از پارچه ای اعلا به تن ، حتی تشخیص جنس اجسام هم برایت مبتذل و احمقانه می شود.هرچه فکر می کنی پیدا کنی آنچه که برای تو باشد ، پیدا نمی کنی، اصلا برای تو بودن هم بی معنی می شود.آنگونه که اگر همه ی چیزهایی را که یک عمر تلاش کردی تا به دستشان بیاوری را از تو بگیرند، برایت مهم نیست، نه اینکه آن چیزها بی اهمیت باشند، اما گمان می کنی آن چیزها برای تو نبودند، مثل نشان های طلایی که دست به دست می شود بین برندگان،در حالی که آن نشان همیشه بوده اما برنده گمان می کند آن را خودش به دست آورده ،چون برای او نبوده بودنش به چشمم نمی آمده.

تاریکی خاصیت عجیبی دارد ، آدم می تواند بترسد، وهم برش دارد و وحشت زده شود چشم هایش را کور کند تا تاریکی را نبیند ،می تواند دائم بگردد دنبال تشخیص اجسام و خودش را مطمئن کند که ماهیت هر چیز را فهمیده و خیال کند تشخیص و دانستن اطراف در تملک او در آمده است وسرش گرم بشود، می تواند به این کشف بزرگ برسد که روشنایی هست و راه بیوفتد و زمین بخورد و زمین بزند و فکر کند باید زد بیرون.

گاهی تاریکی خاصیتش عجیب تر می شود اما.

+ نوشته شده در جمعه هفتم مهر ۱۳۹۱ساعت ۸:۴۸ ب.ظ توسط zmb |