امروز یک باد خنکی خورد به صورتمان و از خواب پراندمان که فکر کردیم بهتر است نمیریم.زنده بمانیم و عذاب بکشیم بهتر است از اینکه بمیریم و عذاب بدهیم.

آری، نمی خواهد ما را بکشید که می شویم باعث زنجه موره ی یک عده آدم بی گناه. این چه آرزویی است که به قیمت ناراحت شدن دیگران تمام شود؟! امروز فهمیدم خیلی آدم فداکاری هستم، این یعنی نهایت ایثاراست که آدم از بزرگترین آرزویش بگذرد فقط به خاطر دل یک عده ی معدودی آدم!

از روزی که این زندگی رفت توی کوک ما، وق وقمان رو به آسمان بود،از روز اول تولد را می گویم، خودمان که یادمان نمی آید چقدر هوار کشیدیم ولی خب داد و بیداد آدمیزاد موقع تولد بدیهی است،همچین که یک  مشت  می کوبند توی کمرش تا اضافاتی که بلعیده را قی کند،شروع می کند به داد زدن. الان چند وقتی است یا دقیقترش می شود چند سالی است که زیاد هوار نمی کشیم واشک تمساح برای هرچیز کوچکی نمی ریزیم. یعنی از وقتی به ما گفتند دیگر بزرگ شدی گریه مال بچگی هاست حنجره مان خیلی به خودش فشار نمی آورد.یکی نیست به ما بگوید "خوش به حالت! دایم زر زر که می کنی!" خب آنوقت ها که بچه بودم و دلمان پر می کشید برای یک دقیقه بزرگ بودن ، ما گریه می کردیم و بزرگ ها زر زر پس معلوم می شود بزرگ شدیم که داریم زر می زنیم!

حالا چند وقتی است تصمیم گرفتیم کمتر زر زر کنیم ، ولی مغزمان پر شده از چندین پاتیل حرف تلنبار شده روی هم،همان بهتر بود قرمان را سر ملت می ترکاندیم!لااقل به این روز دیوانگی نمی افتادیم!


+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت ۱۰:۲۸ ق.ظ توسط zmb |