درست از همانجایی که منتظری پیدا باشد پیداست، خیلی است، خیلی زیاد و فقط یک کلمه است، چه تمامش باشد چه حتی کمی از آن در مشتت،همه اش را با یک نام می خوانی، دریا.
انباشتگی اینهمه و همه هم از یک جنس، از یک نوع، این است که تو را از حس آسودگی می انبارد.
نه لذت اوج ارتفاع کوهستان در آن است و نه سکوت فرورفتنی و بی حصر کویر.پیوستگی حجیم قطرات گسسته و ریزی است که نهایت تواضع در ریزترین ذراتش به غایت معلوم است، از آنکه با تمام دلشان هر یک به کوچکتر از خود و کم تر از خود، شادمان، قانع می شود. هر قطره ی درشت به سادگی و دست و دل بازانه به هزاران قطره از خود ریزتر تقسیم می شود و غرور بزرگ بودن و یکی ماندن دراو راهی پیدا نمی کند تا دو دل شود و بخواهد بزرگ بماند ، خود ماندن در او مذبوح همیشگی است و بزرگی بی نیاز به برندگی کوچک می شود. از این است که عزت می یابد و دریا می گردد، از سویی هر قطره یک دم نه می خواهد و نه وسوسه می شود که خود را دریا بداند با اینکه دریاست ،بی آنکه واقعا دریا باشد و تو می مانی که دریا کیست.هر قطره بی دیگران هیچ است و با دیگران همه ، دریاست.
پ.ن:جهان موج می شود و تو را گاه آهسته و گاه پر ضرب، پیش می کشد و پس می راند ،روزی بر لبه ی تیز تخته سنگ ها و زمانی بر سطح نرم شن ها و پولک های گرم و آفتاب خورده. و تو نه رنجور می شوی و نه خسته که نسیم خنکی هست تا بنوازد صدای همیشگی ریزش قطره ها را از ته مانده ی خیزش امواج، روی گونه ها و پیشانی ات.