خواهش می کنم یقه ام را ول کن. برای روزی نیم ساعت یا یک ساعت بیشتر توی این زندگی ماشینی ماندن و کد زدن و دیتا زیر و رو کردن چه اصراری داری!برای اینکه هی دو دستی سرم را بگیرم و عینکم را بردارم و بگذارم و به منشی بگویم تلفن فلانی را وصل کن ، بهمانی را وصل نکن، برای اینکه هی دیاگرام بکشم و پای تخته شرح وظیفه برای این و آن بنویسم و جدول بکشم و بهم وصلشان کنم و کلید برایشان تعریف کنم و یک خروار کاغذ روی هم تلنبار کنم روی میزم و هی کنار تسک ها را تیک بزنم و ضربدر بزنم ، برای این گند کاری ها چرا انقدر پافشاری داری! بگذار من هم بروم غروب آفتاب را تماشا کنم، به نظرت من چیزی کمتر از این کلاغ ها  هستم یا حتی گربه ها که هر وقت هر جا دوست دارند چرخ می زنند.من دوست دارم همین الان بزنم بیرون.درست از صبح در خدمت رسیدن تو به آرزوهایت هستم ، برای اینکه به یک ستاره تبدیل بشوی در دنیای اطلاعات و ارتباطات، برای اینکه محصولت آماده ی دمو بشود در جنوب و شرق و غرب این کشورِ در حال توسعه که دارد زیر بار فشارهای همه جوره ی داخلی و خارجی له می شود.من هم این مملکت را دوست ، راست می گویم ، ولی نمی شود کمی هم زندگی کنم فقط می خواهم کمی کمتر پشت آن پارتیشن رو به دنیای تو بنشینم.فقط یکی دو ساعت.هیچ کار خاصی هم ندارم ، فقط می خواهم راه بروم.یعنی واقعا هیچ جور راه ندارد، نمی شود برگه ی مرخصی ام را بپذیری، نمی شود زودتر تعطیلم کنی،آدم حسابم کنی، ربات نبینی مرا، زندگی ام را، خوشی و ناخوشی ام را، علت همه چیز را توی چهار دیواری شرکتت جستجو نکنی.

تمام این حرفها را فراموش کن، اصلا مهم نیست، می دانی، من به داشتن شغل نیاز دارم ، مثل خیلی ها. الان هم راستش حجم ریلیشن های این چند قلم داده ی توی این ماژولِ اخیر خیلی زیاد بود، این است که دیگر مخم نمی کشد، دارم چرند می گویم.

فراموشش کن.تا آخر وقت می مانم...

+ نوشته شده در سه شنبه نهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۳:۴۸ ب.ظ توسط zmb |