بچه که بودم ، عقل و شعورم که سر جایش بود، حواسم که جمع بود، دنیا را که خوب می دیدم، صد جور فکر که توی کله ام نبود،آنوقت ها ، تا اشتباه می کردم و یک غلطی مرتکب می شدم، اشکم در می آمد و هق هق می کردم و دماغم قرمز می شد و می گفتم " شیطون گولم زد". یعنی خوب حالیم می شد یک اشتباهی شده است و می فهمیدم که گول خورده ام،چه کسی اغفالم کرده بود، مهم نیست، مهم این است که من می پذیرفتم که کارم درست نبوده. حالا خیلی سال است که این جمله را نگفتم، موضوع گفتن اش نیست، موضوع این است که من به سختی می پذیرم که گول خوردم ، و تا بیاید این مساله دستگیرم بشود به شکلی کاملا حرفه ای و بی نقص توجیهاتی ردیف می کنم که مو لای درزش نمی رود و می توانم به جرات بگویم که تجربه ی گول خوردنم به تاریخ زندگانی ام پیوسته.نکته اش اینجا نیست البته، نکته اینجاست که اگر بخواهم اشک بریزم و هق هق کنم و دماغم قرمز شود باید بگویم " خودم گولم زد".