بعد از ظهر پنج شنبه که باشد، شنبه اش که عید باشد و تعطیل، شهر حسابی خلوت می شود و فاصله ی دو تا میدان بزرگ و همیشه ترافیک را در یک فاصله ی زمانی باور نکردنی می گذارنی.غروب پنج شنبه که باشد و هوا خنک و خیابان ها ساکت، حیفت می آید که با عجله و بی دقت از جوی آب بپری و سوار ماشین بشوی و تند تند ساعتت را نگاه کنی تا زود برسی به مقصد.اگر روز از آن روزهایی باشد که از جلوی هر گل فروشی که رد می شوی دو سه ماشین گل زده ببینی و آدم های مضطرب و خندان اما ، باید دود شهر کمتر شده باشد و اوضاع هم خوب و دل ها هم شاد.باید توی بی آر تی که نشسته ای آدم پشت سری ات با چهار تماس، چهار تا دروغ مختلف در مورد مقصدش در دو ساعت آینده به هم نبافد، آنهم یک چنین روزهایی.

ماه اگر از صبح توی آسمان مانده باشد و بوی نا نگرفته باشد،که اصلا بوی نا بگیر هم نیست ، وقتی سالهای سال است توی آسمان مانده است، باید هرچه می توانی نگاهش کنی و رد حرکتش را سعی کنی به خاطر بسپاری که از صبح از روی سر چه کسانی رد شده و کجاها را دیده و چه نگاهها افتاده توی صورتش.باید حواست باشد اندازه اش را و نور پرتقالی سر شب اش را و لبخند گوش تا گوشش را به زمین.

شب که بلند است، پاییزی است، ساکت است، باید چرت نزنی، خواب نمانده باشی،خوابت نبرد ، خوش خواب نباشی.

+ نوشته شده در پنجشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۸ ب.ظ توسط zmb |