هر از چند گاهی آدم باید فضای زندگانی و رفت و آمد و حتی تفکراتش را تغییر دهد.مثل سفر کردن به یک سرزمین دیگر است، مثلا اینکه بروی لاهیجان و کارهای تکراری و خسته کننده و هرروزه زنان لاهیجانی وسط مزرعه های چای در حال چیدن برگ های نوک بوته ها تو را به وجد آورد ، یا بروی بازاری در یک شهر جنوبی و پوشش آدمها و بوی ادویه و هزار چیز جدید دیگر که هیچ یک در نگاه آن مردمان خارق العاده نیست، تو را میخکوب کند و به کلی توجهت را متمرکز کنی که بتوانی ساخت و پاخت و آداب و رسوم آن چند لحظه و آن چند نفر و آن محله را ضبط کنی توی کله ات.همه اینها باعث میشود فکرت، احساست و دیدگاهت به دنیا تحت تاثیر قرار گیرد اگر فقط تماشاچی نباشی و کلِ همّ و غم ات انداختن چند تا عکس زیبا و خاطره انگیز نباشد از آن شهر.

هرچه بیشتر با سرزمین جدید تعامل کنی بیشتر هم تغییر خواهی کرد، البته این تعامل یک کار خیلی سخت است و آدم باید قدرت ریسک پذیری بالایی داشته باشد.مثل رفتن و نشستن سر کلاس درسی است که نه تنها خود درس بلکه رشته ای که موضوع درس متعلق به آن است صد و هشتاد درجه با رشته ی تحصیلی تو فرق دارد.یک ماجرا می شود فهمیدن حرف های استاد،یعنی آماده کردن خودت برای درک آن موضوع که کلی خواندن می خواهد و تحقیق و شب بیداری و  این حرفها و یک ماجرای سخت تر هم تعامل با کلاس درس است. یعنی آنقدر دل و جرات داشته باشی که اظهار نظر کنی، سوال بپرسی و توریستی برخورد نکنی با کلاس.

تغییر دادن توی فضای تفکرات اما ،وقتی نمی توانی فیزیکی تغییر مکان بدهی سخت تر است و زحمت زیاد می خواهد،نکته اول این است که آدم متوجه بشود تفکراتش باید تغییر کند و وقتی میسر می شود که  با اطلاعاتی برخورد کند که با داده های موجود در ذهنش تعارض داشته باشد، و سبب شود که به فکر فهم داده های جدید افتد. این فهم لاجرم انسان را تغییر خواهد داد.برخورد با اطلاعات جدید و در معرض تضاد و تعارض قرار گرفتن نیز نیاز به کنجکاوی دارد.

نکته ی دوم آن است که وقتی احتیاج به تغییر را درک کرد اراده تغییر نیز در او وجود داشته باشد، خود بحث اراده پیچیده و مفصل است،اینکه چقدر اراده ی شخص در فرآیند تغییر موثر است و چقدر جامعه و فلان و بهمان. موضوع دیگر دست بردار نبودن آدم است با وجود موانع، از هدفش.مانع بزرگی که خیلی هم جدی است تنبلی است. این که آدم با خودش مثل یک ارباب رجوع اداره ی دولتی برخورد نکند و دائم در کار پیچاندن خویش نباشد.مساله مهم دیگر این است که تغییر به معنی این نیست که آدم آستین هایش را بالا بزند ، ابتدا یک گارد خفن بگیرد و سپس با تمام قوا حمله کند به زندگی و شاخ بزند توی همه چیز و به این ترتیب در عرض یک هفته از کارگر قیرگونی کار تبدیل شود به رئیس یک پارک فناوری غیر دولتی با صادرات خارجی و قدرت فوق العاده ی اقتصادی و اجتماعی آنهم بدون رانت و رشوه و مزدور و .... آنهم در کشوری با اقتصاد کاملا دولت محور.

از نظر من تغییر یعنی به جای چرخ زدن بیهوده و وقت تلف کردن و تلفن و چت و فیس بوک و خواب، کتاب بخوانم حتی اگر قیرگونی کار هستم.در طول سالهایی هم که کتاب می خوانم روزی یک ربع به این فکر کنم که چه توانایی ها وجود دارد در وجود مبارک و با آنها چه گلی می شود زد به سرِ ... همه! همه را از آن جهت می گویم که آدم باید نسبت به اجتماع احساس مسئولیت کند و سعی کند تبعات زندگی جمعی را درک کند و بپذیرد.

همین الان که یکبار متن بالا را خواندم و غلط های تایپی و غیر تایپی را تصحیح کردم یک سوالی برایم پیش آمد، که چرا اینها را نوشتم ، یادم آمد یک جایی خواندم "بالاخره یک روز خوب می آید" و کلی آدم هم آن را share کرده بودند و like زده بودند و من فکر کردم چرا آدم باید انقدر ساده لوحانه خودش را بپیچاند به امید اینکه یک روز خوب برسد، روز خوب امروز و همه ی روزهای دیگر است آقاجان! روزهایی که باید آن ها را خوب ساخت!

+ نوشته شده در شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۱ساعت ۳:۱ ب.ظ توسط zmb |