حس خوشبختی آن است که توی عالم خودت زندگی کنی، اطرافت را که با خط کش های خودت اندازه بگیری نه کم داشته باشد نه زیاد، وقتی ندانی یا برایت مهم نباشد هر سانت تو مقابل خط کش های بقیه چقدر کم می آورد یا چقدر بیش.حس خوشبختی وقتی است که تو چیزهایی برای خودت پیدا کرده ای و پیش خودت فکر می کنی درست است،نه اینکه بی جهت فقط سر خم کرده باشی و بله گفته باشی، که یک طوری که بتوانی جلوی خودت دفاع کنی و منطق و علمت اندازه باشد برای دفاعت ، نه اینکه توی پیله زندگی کنی، اما اندازه ی بالهای تو ، جلو رفتنت با هر بار پر زدن،فضایی که جلو چشمهایت دیده می شود، اینها را بدانی و چشمت هم ندود دنبال جلویی ها یا عقبی ها، اگر هم کسی آمد و زد توی بال و پرت بدانی برای چه بوده، علت را بفهمی، زانوی غم بغل نگیری و در اندوه غرق نشوی.حتی اگر زخم هم داری بدانی از چه بوده. خودت را هم دور نزنی، معیارهایت هم فقط برای سر زبان چرخیدن و قمپز در کردن نباشد.
یعنی یک جوری زندگی کرده باشی که کل کار و کردارت را که کاشی وار چیدند جلویت ، رویت را از هیچ کدام برنگردانی و خودت را نزنی به کوچه ی علی چپ که این یکی را یا این چند تا را من نبودم.مغلطه نکنی، عوضی نشوی، آدم نفست نباشی، مردم را خر نکنی، خودت را خر نکنی.آنوقت می شود چیزی شبیه یک چشمه که همیشه می جوشد، آرام و زلال ، کم و زیاد داشته باشد ، خشک نمی شود اما، مثل سیلاب نیست، خروشان و پر تپش که طغیان می کند و آتشین می شوراند، طور دیگری است. منظور آنکه حس خوشبختی فرق دارد با لذت.