اصلا قول و قراری توی کار نبوده، از اول همین طوری شروع شد،بی حرف و طلب و بدهی. درست اش هم همین است، آدم نباید هی نقشه بکشد و ادعا کند و خیال ببافد ، مثل بچه ها ، وقتی توی پارک محله ای که شش ماه مستاجری ، آنجا زندگی می کنند، با کودکی هم قد خودشان آشنا می شوند ، فکر می کنند می شود به این هوا که همیشه آنجا خواهند ماند قول داد و تا روز قیامت دوست ماند.

بدون حساب کتاب چند سال گذشته، خیلی سال ،او همیشه بد قول بود، سر قرار ها همیشه شده پنج دقیقه هم، دیر می کرد، آخرین بار که دیدمش سه ماه پیش،من دیر کردم، خودم اعتراف کنم بهتر است.یک بار که خیلی دیر کرد وقتی رفتیم توی سایت بنشینیم، همچین که با آرامش کیفش را گذاشت روی میز، دکمه ی پاور دستگاه روبرویش را که زد و دست کشید پشت لباسش را صاف کرد تا چروک نشود و خواست که بنشیند، صندلی را کشیدم عقب و تالاپی افتاد روی زمین. از همان وقت تا حالا ناراحتم برای این کارم، خیلی بد خورد زمین.هرچند یادش نیست حتما.

آنوقت ها خانه ی دانشجویی داشتم، یک شب ماه رمضان آمد پیشم ماند، قرمه سبزی بود سحری مان ، با ترشی خانگی و نان لواشی که سیاه دانه داشت.سحر زودتر بیدار شدم، سفره را چیدم، چای را دم کردم، رفتم صدایش کنم، خوابش سنگین بود، هرچند الان خواب ندارد، بیدار نشد، یکهو انگار پلکم بهم چسبید، بازش که کردم سپیده زده بود، بوی قرمه سبزی و ترشی و سفره ی پهن و فحش های او ماند.

دوست نداشت دست خالی بیاید خانه ی من، همیشه یک چیزی با خودش می آورد،خیلی ولخرج بود، هنوز هم هست، هر چه دارد خرج آدم های اطرافش می کند، حرص می خورم از این کارش، خودش می داند.داشتم آن بار را می گفتم، توی دانشگاه یا شاید هم توی راه ، خوب یادم نیست، یک کم پول گرفت، قرض.آنروز هرچه اصرار کردم نیامد خانه ام. وقتی رسیدم دیدم در زد. با یک هندوانه و دو تا بستنی.

از من چهار سال بزرگتر است. همیشه این برایش مهم بود. که من چهار سال  مانده به امروز او برسم.تا خوب حالیم بشود او چه می گوید.

از صبح که باران تند می بارید یادش بودم، یک بار زیر یک رگبار شدید با هم دوان دوان رفتیم تا میدان جلوی دانشگاه، خیلی خیس شدیم.بعد از آن دیگر هیچوقت خیلی خیس نشدم ،اندازه ی آن روز.فقط همان دو سال با هم توی یک شهر زندگی کردیم.حالا چهارصد کیلومتر آن طرف تر است، در حقیقت شرقی تر است. نمی دانم اولین بار چه کسی مساله شرقی ترین و غربی ترین ها را مطرح کرد، همان نصف النهار مبدا و مسائل مرتبط با آن را.فرقی هم ندارد، حتی اگر من هم شرقی تر بودم وضع همین بود، یعنی دلم همین قدر، به اندازه ی همین الان هوای هفده سالگی ام را کرده بود، به همین اندازه دلم هوای او را کرده بود که مرا بکارد سر یک خیابان فرعی تا این پا و آن پا کنم و صد جور نقشه بکشم که وقتی رسید دعوا کنیم و تا خنده اش را ببینم و تند تند راه رفتنش را و کیف روی دوشش را، یادم برود.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۵۷ ب.ظ توسط zmb |