حرف که کم می آوری یا حرفهایت را که نمی دانی باید چه جوری بگویی، یا اصلا خوشت که نمی آید از حرف زدن، می زنی به گرانی. آب و هوا دیگر خیلی کهنه شده، حوصله ی همه را هم سر می برد، گرانی هم حتی کهنه شده، این یکی هم حوصله ی آدم را سر می برد. این جمله های مثبت هم تکراری شده، روی در یخچال شرکت، توی فیس بوک، وبلاگ ها، ایمیل ها ، همه جا پر از جمله های خوب و فوق العاده است که قدیم ها، وقتی یک کتاب پانصد ششصد صفحه ای می خواندم ده پانزده تایش را پیدا می کردم و توی دفتر سورمه ای ام می نوشتم.حتی این همه جمله ی خوب و عمیق و موثر هم به درد نخور می شود برای پر کردن وقتی که ایستاده ای به چای خوردن کنار پنجره و یکی دو نفر دیگر هم کنارت هستند و از طعم پنیر و اندازه ی قندها ایراد بنی اسرائیلی می گیرند در حالی که تو از آن پنیر خوشت می آید و بودن و نبودن قند هم برایت اهمیتی ندارد.

نگاه هم حتی کم می آوری وقتی شروع می کنند به حرف زدن از رنگ مو.حکم چتر بازی را پیدا می کنی، وقتی که یکی شان ابراز عشق عجیبی می کند به فرنچ ناخن آن یکی،که انگار افتاده است در یک منطقه ی استوایی و غریب و مرطوب. فرو می روی در عوالمی که چیزی شبیه یک خلا است. انگار خواب عمیقی بوده ای و هنوز از سرت نپریده ، هنوز داری توی شهرها و بین آدمهای خیلی دور پرسه می زنی و هیچ چیزِ این دنیای انقدر واقعی و لمس کردنی خواب را از سرت نمی پراند.

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۱ساعت ۹:۴۵ ب.ظ توسط zmb |