یک نفری می شود مثل یک دسته سرباز شد که خورده اند به چند روز تعطیلی و پادگان، غروب مرخص شان کرده است و ویلان و بلاتکلیف پخش و پلا شده اند کنار جاده ای که خالی است، ماشین گیرشان نمی آید، سرمای خشک کبودشان کرده ، خسته و کرخت و ژولیده ، کیسه هایشان را انداخته اند یک گوشه و هر کدام یک جور در خودش ،دلسرد فرو رفته و حتی کاسه ی چه کنم هم دستشان نیست.توی سر هرکدامشان به اندازه یک جنگل عمیقی که ته ندارد و درختهایش برگ برگ شده باشد کلمه هست.ایستاده و نشسته و به حرف و ساکت، فرقی ندارد، سرگردانی و ولنگاری مثل دانه های ریز نمکی که کم کم توی آب می پاشی ، ته نشین می شود در درونشان و با اینکه می دانند تا آخر دنیا توی آن جاده منتظر نمی مانند اما زمان کشیده می شود از این سر تا آن سرش.کشیده می شوند از این سر تا آن سر دنیا.همانجا که نشسته اند.