همین طور که سرم را تکیه داده ام به پشتی صندلی ماشین و کیفم و گوشی موبایلم را با شلختگی تمام پرت کرده کنارم و ژست آدم خواب رفته را گرفته ام تا راننده تصور کند باید صدای رادیو اش کم باشد، زیر زیرکی چراغ ها را نگاه می کنم که صد تا خط نور از هر کدامشان می زند بیرون و با تنگ شدن چشم هایم بلند تر می شوند و با باز شدنشان دوباره کوتاه می شوند . گرمای بخاری ماشین یکجوری است که دوست داری مقصد دماوند نباشد ، حتی فیروزکوه باشد یا دورتر، یا اصلا ماجرا فقط رانندگی کردن راننده باشد و ریز کردن چشمهایت در طول مسیر ، غیر از این چیز دیگری توی کار نباشد. یعنی  همیشه همانطور بی خیال ولو شده باشی روی صندلی عقب و موسیقی دو پهلو گوش بدهی که اگر دلت خواست هم بتواند آزارت دهدو غمگینت کند و هم بتواند اگر دلت خواست تو را توی خلسه فرو کند تا بی تفاوت زندگی ات را کنی و به کار و بار خودت فکر کنی .

تند و کند شدن افتادن قطره های باران یک جاهایی دنیا را غیر واقعی می کند، فکر می کنی داری عکس تماشا می کنی یا خواب می بینی، یک لحظه راننده، تو می شوی که از بد ماجرا دنده ی ماشین ات سه کار می کند و تمام طول راه هی در گوش ماشین می گویی "این یک سر بالایی"، "این یک سر بالایی"، تا مردانگی کند و آن یک سربالایی را هم رد کند، بعد بی آنکه بفهمی قضیه چیست مسافر می شوی .عین خودت ، با اینحال دوست داری فرق هایی با خودت داشته باشی.مثلا دلت یکی از ورق های یک کتاب قدیمی، از آنها که کاهی است، که کهنه و زپرتی است و نمی شود ورقشان زد،عطف شان با نخ دوخته شده، چاپ خیلی سال پیش است ، حاشیه دارد ، اما متن به قوت خودش تا آخر رفته،زیاد هم اگر خوانده نشده، هنوز اما خواندنی است،مثل یکی از همان ورق های رنگ و رو رفته، نازک باشد و زود بشکند.

پ.ن: زمین گاهی خیلی کم می شود، اندازه ی آنجایی که ایستاده ای به زور است، بقیه اش همه آسمان است، نه از آن آسمان های آبی، از آن آسمان هایی که آبی فقط خطوطی است که یک جاهایی میان ابرها راه رفته بوده، جایی نزدیک افق.از ان ابرها که رعد و برق ندارند ،باد هم بین شان نیست، با یک سکوتی عجیبی خفته اند  آن بالا و فقط منتظرند یکی بگوید پِخ! تا ببارند.

+ نوشته شده در سه شنبه هفتم آذر ۱۳۹۱ساعت ۸:۵۷ ب.ظ توسط zmb |