خورشید غروب می کند، هر روز از شرق، از یک جای آسمان به بعد را که می خواهد فرو رود، پشت یک عالمه خانه که مثل چند دانه جعبه ی پوک افتاده اند آن پشت، یا نه ، آن پشت نه، همه جا، افتاده اند همه جا، هر روز که خیالیش نیست چطور به نظر می رسد موقع رفتن، یک روزهایی بی رنگ، یک روزهایی یک توپ سفت و نارنجی، یک روزهایی وارفته و پخش شده کف آسمان، مثل یک سطل رنگ رقیق، یک روزهایی زود، یک روزهایی دیر، خیلی چشم ها دنبالش می کنند ،لحظه لحظه رفتنش را ، و او هم شاید می بیندشان که خیره اش شده اند. خیلی ها هم نه،حواسشان نیست، وقتی چند ساعت از رفتنش گذشت با خودشان می گویند شب شد.
شنیده ام یک جایی سمت غرب فرو می رود ، ولی من هر روز پایین رفتنش را در شرق می بینم. درست از لحظه ای که پیدایش می شود می پایمش، هر چند او اگر هم توقع نگاهی داشته باشد آن را از یک آدمی مثل من که پشت به اون نشسته ، ندارد. ولی من نگاهش می کنم، نه یواشکی و زیر زیرکی، اما هر قدر هم زل بزنم و شش دانگ حواسم به او باشد او نمی بیند انگار مرا.
از توی شیشه ی روبرویم تماشایش می کنم،تصویرش را،که از آن سوی آسمان افتاده است توی پنجره ، در مسیر طلوع غروب می کند، در شرق تمام می شود.