زنگ که میزنی بلافاصله در باز می شود، یعنی اینکه صاحبخانه با خودش فکر نمی کند چه کسی پشت در ممکن است باشد ، از اینکه سر صبح زنگ خانه شان زده شده تعجب نمی کند، اینکه نمی داند چه کسی زنگ را زده هم باعث نمی شود در را باز نکند، بعد باید سرت را خم کنی و از زیر پرچم رد شوی، حیاط خلوت و بی صداست آنقدر که فکر می کنی کسی شاید خانه نباشد. از پنجره ای که پرده اش کنار رفته بساطی ناموزون و درهم پیداست و معلوم است که طبقه ی همکف یکهو خالی شده بی آنکه وسایلش همراه برده شود. توی راهرو گلدان است، آویزان، نشسته بر زمین، کوچک ، بزرگ و همه سبز و ردشان را که بگیری نشانت میدهد که زندگی در طبقه ی دوم است و باید بروی بالا. جفتِ کفش های مرتب چیده شده ی جلوی در می گوید تو نفر اول نیستی ، و در را میزنی و یاالله می گویی ، به سبک وارد شدن به خانه ی خودت حتی، فرق ندارد به کدام خانه اما وقت وارد شدن باید بگویی که اهل خانه بدانند کسی که در را برایش باز کردند می خواهد به حریمشان قدم بگذارد.
سفره ی قلمکار اصفهان پهن است و چای و نان و پنیر و گوجه و خیارهایی حلقه شده با پرهای صورتی کمرنگ گل محمدی رویشان و شمع های روشن و سلام ها و علیک ها .چای داغ و قاشق های کوچک طلایی و نقش سفره و فضای آشنا و ناآشنا تو را هر لحظه بیشتر از پیله ای که به درونش خزیده ای و نامش را کار و زندگی نهاده ای ،ساده و بی مقدمه بیرون می کشد و حواست را جمع می کند تا ببینی که این همه اگر گمان می کنی حواست هست ، چه بی حواس است اندیشه هایت و بی جهت است افکارت و بی قدم است پاهایت.
اتاق آنسو که که دیوارهای یک طرفش با دیوار دیگری از کتاب پوشیده شده و چه بی مسمی است دیوار برای چیزی که هر برگش دریچه و مدخلی است به جهانی، و جمع در آن به شنفتن و گفتن مشغول خواهند شد هنوز آفتاب نگرفته که وقتی بگیرد نور راه می رود میان هزار رنگ که چهار پنج رنگ بیشتر نبوده از اول، اما وقتی آفتاب بازی اش می گیرد بیشمار می شوند. ورود خورشید است از میان شیشه های رنگی که تو را می برد به خانه های قدیمی با سقف های بلند و پنجره های هلالی و رقص آبی و قرمز و سبز و نارنجی، اصلا چرا بروی به آن خانه های آنقدر دور، اینجا خودش ماندنی است و جا میگیرد هنوز از راه نرسیده میان همه تصویرهای ریز و درشت توی ذهنت .
همه جمع شده و نشده صدای آوایی بلند می شود و آدم هایی که دو زانو می نشینند به خیال کردن کلمات و تکرارشان و بغض و آهِ ساکت و اشک آرامی شاید.
بعد کلماتِ پیوسته است که از میان هزار توی تاریخ بیرون کشیده می شود که تو قیاس کنی یا نکنی انگار کسی از عمق زمان به اکنون آمده و آدم ها و حرف ها و شعار ها و کلمات را بر طَبق چیده و تو و دیگران هرآنچه همگون با طبعتان بوده برداشته اید و اینجاست که می فهمی غربت یعنی چه. که یعنی همیشه غریب ماندن حق و مهجور شدنش و نفهمیدنش و نخواندش حتی، با اینکه نوشته شده باشد سالها و نسل ها.
*هیئت اباعبدالله حسین بن علی