... آنقدر زندگی می کنی تا تنهایی خوب تو را احاطه کند ، چونان جمعیتی در هم لولیده و سخت آشفته که میانشان پریشان مانده ای و هر چه می کوشی نمی توانی راهی بیابی و دور شوی یک لحظه از فشار وجودشان،تو را همراه خود به این سو و آن سو می راند،اینطور است که می فهمی این تو نیستی که تنهایی را لَخت و سنگین به همه جا می کشانی ، این اوست که اطرافت را پرکرده و هرچه تقلا می کنی تا شانه هایت ، دستهایت، پاهایت و حتی صورتت را از ضربه ها ی این سیل عصیان زده و این ازدحام خلوت نشدنی در امان داری نمی شود.تنهایی تو را میان حرکات و انسجام خلل ناپذیر همیشگی اش له می کند ، تمام تنت را خیس از عرق می کند و نفس را داغ و گندیده و سنگین به سینه ات بازمی گرداند، نوک پاهایت می ایستی تا یک سر از بقیه بالاتر روی و یک دم هوای تازه تر فرو بری اما نمی شود ، بالاتر هم هست ، همه جا را شلوغ کرده و ولوله به راه انداخته...