از اول خیابان که این دو تا درخت را نگاه می کردم به گمانم یکی بودند، اولی برگ هایش ریخته و چند دانه بیشتر نمانده و دومی هنوز خیلی برگ دارد، زردِ زرد.یک جوری از دور در هم فرورفته به نظر می رسند که وقتی یک برگ را می بیند آدم نمی داند دقیقا مربوط به شاخه ی کدام درخت است.

خیلی سلانه سلانه راه می روم ، انگار نه انگار دیر شده، اصلا مرا با ساعت چه کار ، او راه خودش را می رود و من هم راه خودم را، سعی می کنم کاری به کارش نداشته باشم و دوست دارم او هم به این رفتار من احترام بگذارد و کاری با من نداشته باشد و بگذارد من زندگی ام را بکنم ، البته فقط برای بیست دقیقه آنهم کف پیاده رویی که برگ های رنگ وارنگ و باران خورده تخت شده اند رویش ، مثل اینکه جزیی از زمین بوده اند از اول .

موقع راه رفتن حواسم هست پایم را درون موزاییک ها بگذارم بی آنکه روی لبه هایشان گذاشته باشم،یا اگر مثلا قوس کف  یک پایم می افتد روی برآمدگیِ بندکشی بین موزاییک ها ، کف آن یکی پایم هم دقیقا همین جوری پر شود با برآمدگی بعدی. این یک جور وسواس است که می دانم تقریبا همه ی آدم ها دچارش می شوند.خوب که فکر کنی می بینی بیشتر موقعیت ها و ماجراهای زندگی برای آدم ها تکراری است ، روش هایشان یکی است ، یک جاهایی حتی کلماتشان هم یکی است، مقاصدشان هم یکی است و افکارشان هم ، هرچند فکر کنند این آن نیست که همه می گویند. آدم ها با هم تفاوت می کنند اما.

یک پیرمرد خیلی قدیمی از کنارم گذشت و این را از پالتوی ماهوت روسی تنش فهمیدم که لنگه اش را پدر بزرگم هم داشت . مال جوانی هایش بود، مال خیلی سال پیش.

از جلوی روزنامه فروشی رد شدم و تیتر ها را یک نگاه بی توجه انداختم و زود، تا حالم را خراب نکرده چشم چرخاندم.تیترها هم انگار مال خیلی سال پیش است.آنقدر تکراری و ساده که انگار همه از یک روش خاص استفاده کرده اند برای ادامه ی حیاتشان و چقدر عجیب است که این نوع حیات انقدر ارزشمند است .حتی به قیمت له کردن داشته ها و نداشته های بقیه.بقیه ای که مثل جمعیت مورچه ها سالهاست فقط دانه را می بینند.خوشم نمی آید بیشتر به این موضوع فکر کنم ، مثل حال دخترکی که خر شده است و ابزار هوسرانی یک عوضی شده و هی می خواهد فکر کند یارو عاشقش است و هیچ وقت یک موجود ضعیف و یک طعمه ی زود پلاسیده شده نخواهد بود،زود می خواهم به دنیای کوچک و ساده لوحانه ی خودم برگردم.

یک نفر پشت سرم دارد با یک قوطی بازی می کند و راه می آید، یک  دفعه صدای قوطی قطع شد و فکر کردم من هم باید بایستم و از جایم تکان نخورم تا دوباره صدای قِل خوردن قوطی روی زمین در بیاید و من راه بیوفتم.اما زمین را انگار از زیر پایم می کشند و من اینجوری به جلو حرکت کرده ام.

پ.ن: نداشته های آدم ، یقین آرزوهایش است.

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۲:۰ ب.ظ توسط zmb |