همه ی وقتی را که توی جاده ماندم، همه ی وقتی را که آدم ها توی سر هم می زندند تا زودتر این راهی که تمام نشدنی شده بود تمام شود و فرار کنند از آن ترافیک لعنتی و گره خورده، همه ی وقتی را که مسافر عقبی که استوار یکم بود و داشت شرح دزدی هایی که ازش شده بود را می داد و خودش معلوم بود که از آن هفت خط های نامرد است که پلیس فاسد برای یک دقیقه اش بس بود، همه ی آن وقتی که رادیو خِر خِر می کرد و راننده بهیچ وجه دلش حاضر نمی شد یک لحظه هم خفه اش کند ، همه ی وقتی که تماس ها را جواب می دادم و می گفتم هنوز توی جاده ام و حتی برای خودم معلوم نبود که عاقبت این مسیر دماوند- تهران تمام می شود یا نه،همه آن موقع ها ، دانه های برف بازی شان گرفته بود و آدم را هاج و واج می گذاشتند با آن آسودگی و سرخوشی آرامشان که چرخ زنان ،می افتادند، توی گل و لایی که ماشین ها درست کرده بودند، یا روی شاخه های لُخت و سنگین شده از برفی که سنگین تر می شدند و سفید تر ، مثل پشمک هایی که دور چوب می فروختند قدیم ها، یا حتی روی سرها و صورتها و نوک کفش ها.
همه ی آن موقع ها را فکر می کردم امروز اشتباهی شنبه شده است.فکر می کردم از آن روزهایی است که باید جمعه باشد، آدم باید هفده سالش باشد، خدا باید توی دلش باشد،با آن نگاه تیز بین ترینش روی سرش باشد،با آن مته ای که به خشخاش می گذارد بی خیالش نشده باشد، آنقدر که اگر خواست قدم از قدمش را غلط بردارد ، ناجور بردارد،دور بزند،شَر بشود، در دَم ، بزند قلم پایش را خورد کند، راحت.
پ.ن:آخر بارید، دنیا را سفید کرد، تند، یکدست، صاف، خیلی، تا خیلی.