یک کد جلویم است که خودم نوشته ام و انگار اصلا تا بحال یک چنین ترکیبی از حروف زبان انگلیسی را ندیده باشم، گیج و ویج نگاهش می کنم. هیچ نمی فهمم چیست و چطوری باید ادامه اش را نوشت، یعنی انقدر نامفهوم و غریبه است که اگر اسمم بالایش نبود و اگر در رزومه ام این زبان کد نویسی را ادعا نکرده بودم، الان می توانستم قسم بخورم من بهیچ وجه نمی دانم tsql چیست ، چه رسد که این را من نوشته باشم.

برفِ توی جاده از آن برف ها بود که باید حتما تنهایی میانش یک ساعتی گز کنی و یخ ببندی، یک جاهایی انگار پیرزنی توی دامنش پر از این ستاره های سفید و سبک باشد و یکهو یک مشتش را باد بدهد، بی مقدمه یک عالمه برف ولو می شد همه جای آسمان و بعد با اینکه یکی یکی و آرام آرام می افتادند ، ولی با هم انگار قرار و مداری گذاشته بودند که یکدست به نظر برسند.

برفِ توی شهر ریز بود و تند اما بی هیاهو ، فقط مردم را می دواند و آب چرک و سیاه راه انداخته بود کف خیابان ها و هیچکس نگاهش نمی کرد. فکر کردم نامردی است که پایین شهر برف نمی بارد باز هم.

برفِ پشت پنجره ، از توی شرکت، برفی است که حواس آدم را پرت می کند و هر دانه ی فکرت را کوچک می کند و سبک ،   که زود آب می شود و می لغزد ، ساکت ، مثل دانه هایی که می افتند روی شیشه و صدای برخورد آهسته شان را اگر گوش به شیشه بچسبانی می شنوی.

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۱:۵۸ ق.ظ توسط zmb |