بعضی نوشته ها را دوست دارم زیر دوش بخوانم، همانطور که آب با فشار می ریزد روی سر و کله ی آدم ، کتاب را ورق می زنی و می خوانی ، بلند بلند، بعد یک جاهایی صدایت خفه می شود و بی آنکه بخواهی خودت را قایم کنی و هی گلویت را فشار بدهی یا فراموش کنی چه خوانده ای، خیلی آسان، به قاعده و معمولی، گریه می کنی.

بوی تعفن، گرما، گرسنگی و تشنگی،انگار همه ی اینها دوره ام کرده بود و نمی گذاشت به چیز دیگری فکر کنم.جایم فقط اندازه ی تنم بود.نمی توانستم دستم را بالا بیاورم و مگس را از روی صورتم بپرانم.انگار توی قبر بودم.

بعضی کتاب ها را نباید جلوی تلوزیون بخوانی، وقتی همه دارند یک سریال که حوصله سر می برد را تماشا می کنند و با این حال به حرکات دست و چشم تو هم حواسشان هست،نباید جایی باشی که اگر دیگران گلویشان خشک شده باشد یا هر چیزی، آب یا چای بخواهند و مجبور بشوی با چهره ای که درهم کشیده ای بروی سمت آشپزخانه.

دعا می کردم گیر سرباز عراقی نیوفتم که افتادم.ماشین ها زنگ زده بود.او هم پوست سرم را کند.ماشین می کرد.موها گیر می کرد و از بیخ کنده می شد. اشکم درآمده بود.تکان هم که می خوردم بدتر می شد.بیشتر کسانی که از سلمانی می آمدند بیرون سر و صورتشان خونی بود.یکی از بچه ها کم سن و سال بود.صورتش مویی نداشت.گفتند ریشت را نزده ای.با یک تکه سیمان آنقدر کشیدند روی صورتش که زخم شد.

بعضی نوشته ها را دوست دارم  بارها بخوانم ، با اینکه جمله هایش ساده است و چند کلمه بیشتر نیست اما آدم فکر می کند خیلی موثر است ، آنقدر که می تواند آدم را تا سر حد یک دنیای دیگر ببرد اما تو ، به حکم آدم بودنت و دنیایی بودنت از آن سرحدات نمی توانی که بگذری.

هر شب کارشان همین بود.آنقدر با کابل می زدندشان که تا چند روز نمی توانستند راه بروند و تا مدت ها چشمشان درست نمی دید.

بعضی نوشته ها بوی خوبی می دهد، مثل بوی سر و صورت و موهایی که با شامپو های خارجی شسته شده و لباسی که بوی عطر ملایمی می دهد و دست هایی که کرم مرطوب کننده زده شده و یک آسایش عجیبی در تمام احوالات آدم می پراکند.

نمی گذاشتند آسایشگاه را تمیز کنیم.فقط روز اول چند نفر را که داوطلب شده بودند بردند دستشویی ها را بشویند.تا مچ،پا توی کثافت فرو می رفت.چاه ها گرفته بود.وسیله ای هم برای باز کردنشان نمی دادند.بچه ها خودشان دست انداختند توی حفره های چاه و تکه های لباس و پارچه و چند تا بطری بیرون کشیدند.

نوشته هایی هست ،مثل شب های بعد از برف که آسمان صاف می شود و زمین پر می شود از بلورهای ریز که وقتی راه میروی رویش صدای خورد شدنشان قدم هایت را آهسته میکند، متن هایی هست مثل همین شب های پر ستاره که سیاهی آسمان هم می درخشد، باید بروی میانش و جا بمانی.

*دوره ی درهای بسته، کتاب اول، عبدالمجید رحمانیان


+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۱ساعت ۱۰:۲۵ ب.ظ توسط zmb |