بعد از یک مدت همه چیز تکرار می شود، حتی حادثه ها هم از یک جنس می شوند، آدم ها از یک صنف می شوند و مسیرها هم همان است که طی شد. این تکرار آنقدر عجیب، نادیدنی می شود که آدم نمی فهمد چطور همه چیز کپی چیزی است که دیروز هم همین بود.

اینجور وقت ها مثلا اگر در واگن مترو باشم، یکهو  دیوارها و صندلی ها و تبلیغهای چسبیده به اطراف و حتی آدم ها جوری خفه کننده می شوند که اولین ایستگاهی که ممکن باشد می زنم بیرون و بقیه راه را می خواهم از روی زمین بروم. یااگر روی یک صندلی نشسته باشم بلند می شوم به راه رفتن ،جوری که انگار جای پاهایم پرتم می کند به جلو و نمی گذارد یک لحظه هم بایستم،یعنی فقط باید قدم بزنم و بالا و پایین بروم.

آنوقت است که دیدن یک دریچه ی نو ، یا شناختن یک نگاه دیگر به دنیا ،یا گوش دادن به طرز ساختن جمله هایی با کلمه های تکراری اما ترکیب های تازه است که انگار یک لا یه ی خاک گرفته از روی همه چیز بر می دارد و رفتارهای دیگری بروز می دهی. مثلا وقتی میان جمعیتی،اصلا در همان متروی بی نهایت ملال آور و تکراری که حتی حرف زدن از آن هم بیش از اندازه مکرر شده، اگر دستی روی دوشت کشیده شود و به کارش چند لحظه ی کوتاه اصرار ورزد ،به جای اینکه تند و سریع برگردی که ببینی کار کیست و منظورش چیست و غضب آلود یک چشم غره کنی ، با گوشه ی نگاهت و بی آنکه کوچکترین تکانی بخوری ، آرام دید میزنی، جوری که طرف نفهمد فهمیدی ، بعد تکه ای صورتی از یک لباس بافتنی می بینی که دست کوچک و سفیدی را پوشانده که دارد از توی آغوش مادرش روی پشت تو نقش می اندازد، بازی بازی.

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۱ساعت ۴:۵۷ ب.ظ توسط zmb |