دیشب ، شب اولین روزی بود که من شب رسیدم منزل.تا چند ماه اوضاع همین است،شب ها می رسم،کیف شب در جاده بودن ، کیفی است که خیلی وقت ها دلم هوایش را می کند.
کم کم بساط هندوانه و خربزه فروش های کنار جاده جمع می شود و انار می آید و نارنگی و پرتقال، از باد بزن و کلاه حصیری هم خبری نخواهد بود ، پیت حلبی است و قطعات جعبه های چوبی و آتش،
آتش است و دود.
شب های پاییز می آید ، پاییز ها، دماوند ، هر روز غروب هوا ابری می شود و خاکستری، بعد یک شب هوا حسابی سرد می شود و برگ درخت ها که نوکهایشان سوخته ،یک دفعه زرد می شوند و نارنجی و قرمز و بعد یک باران تند می آید و با هر قطره ی باران یک برگ می افتد روی زمین، جشن قطره های باران می شودو برگ ها!
هوا که سرد شود، باد های پاییز که شروع شود، دلم می خواهد خلاف جهت باد ساعتها راه بروم، هیچ دیوانه ای عاشق باد نیست، من هستم!