در زندگی هر آدمی زمانی هست که قصه هایی جذاب می شوند، مثلا داستان های عاشقانه که سرشار است از احساسات ناب بشری و پر است از التهاب و شور و انتظار های طولانی و زمزمه های تمام نشدی ،یا داستان های علمی تخیلی یا صفحات حوادث روزنامه ها و ماجراهای جنایی یا شرح خلسه های عرفانی و کشف و شهود های آنچنانی که می شود گفت اعلاترین و وسیع ترین درک آدم می شود از هستی و آنقدر جمله میتوانی با هر کلمه اش بسازی که به سکوت بسنده می کنی.سالهای اول زندگی به سالهای اول مدرسه رفتن می ماند اما بیشتر که می گذرد قاعده ها همه یکسان می شود بعدش می شود دیدن عینیت یافتن آنهمه کلیات آموخته شده در جزئیات عالم.  به این می ماند که بعد از چند سال که از نوشیدنی و خوردنی چشیدی دیگر برایت فرقی نداشته باشند و به دهانت خیلی آنچنانی نیایند و بدانی که یک سیر و یک مَن اش یک مزه دارد.بعد از آن دیگر فرق ندارد که چه می خوری ، اینکه کجایی و همسفره ات کیست و از چه سخن گفته می شود خوراک را گوارا و مطبوع می کند و برعکس.

اینطوری است که دیگر نه ساده شاد می شوی و نه ساده دلگیر،نه براحتی دل می بندی و نه بی جهت دل می کنی . معادله های سالهای پیش حل شده اند و دنیا می چرخد آنقدر که ظرایف و لطایف به کار آیند و بگردی تا آنها را یاد بگیری ، آنوقت چیزهایی که قبلا جواب داشتند و زود یک کلمه پاسخش را بی مردد شدن به زبان می آوردی می شود سوال یک عمر، و کارهای سخت و توانفرسا را خیالی نیست.آنوقت است که باید خیلی کلنجار بروی و یکی بدو کنی با خودت که چیزهای مهم باشد که واقعا مهم است، نه ...

+ نوشته شده در دوشنبه پنجم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۲:۳۷ ق.ظ توسط zmb |