مثل بچگی هایم جاده را تماشا کردم، سیم های بلند برق را و توپ های قرمز رویشان را که شبیه کلاه کاسکت موتوری هاست، ته جاده را ، درخت ها را ،ماشین هایی که تند تند رد می شدند را، فقط هی نپرسیدم کی میرسیم،شاید چون خیلی سال است که می دانم از دماوند تا تهران چقدر طول می کشد یا چون کسی نبود که از او بپرسم. شیشه ی جلو پایین بود و دلم می خواست به مسافری که آورده بودش پایین بگویم شیشه را ببندید، ولی فکر کردم اگر بگویم او متوجه نخواهد شد،به احتمال زیاد زبان مادری مان یکی نبود، بی دلیل فکر کردم در یک مملکت غریب گیر افتاده ام که زبان مردم را نمی دانم، شاید به خاطر چشم های بادامی آن مسافر بود که اینجور فکر کردم یا ترانه ی فرنگی که در گوشم می خواند یا فیلم های زبان اصلی که گاهی تماشا می کنم یا متن هایی به زبان مردم بلاد افرنجیه که می خوانم یا شاید به خاطر اینکه با چشم کودکی هایم تماشا می کردم یا شاید به خاطر خلوتی جاده بود، یا سکوت شهر یا هر دلیل دیگری. گاهی آدم درست به محض اینکه از خانه می زند بیرون غریب می شود،لالمانی می گیرد و با اشاره با مردم حرف می زند.

زن افغان بغل دستی ام سر صبحی داشت پاکت چیپس باز می کرد ، تعارفم کرد، با اشاره تشکر کردم که یعنی نوش جان، با لب های خشکیده و بهم چسبیده اش یکی را به داخل دهانش کشید و دیگر نفهمیدم بقیه اش را چه کرد. وقتی رسیدم سه هزار و پانصد تومان اسکناسی که به ترتیب ارزش ریالی شان چیده بودم را زدم به شانه ی راننده و تحویلش دادم و پیاده شدم، موقع رد شدن از خیابان هم با با اشاره دست نشان دادم به راننده ها که می خواهم زود بگذرم و بهتر است سرعتشان را کم کنند، حاشیه ی خیابان را که بالا می رفتم تا برسم به پیاده رو با  اشاره ی سر به تاکسی که بوق زد گفتم که سوار نمی شوم. 

مثل یک آدم جوان راه رفتم،آدمی که یک دستش ظرف ناهارش است و یک دستش به گوشه ی جلیقه ی بلندی که پوشیده تا باد مثل پرچم تکانش دهد است، آدمی که دلش می خواهد غریب باشد، بی زبان باشد، تماشا کند،کِیف کند، سوت بزند،سر هیچ ساعتی هم قرار نباشد جایی باشد. 

+ نوشته شده در سه شنبه ششم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۵۴ ق.ظ توسط zmb |