گاهی آدم خیلی متوجه مسائل زندگی است ، اینکه ادویه ی ناهار چرا انقدر زیاد بود یا چرا ماشین کثیف است یا بدهی فلانی را چه طوری جور کند یا این لباس چه بویی می دهد و این کفش چه رنگی است و این یارو چه گفت و آن یکی چه جواب داد و آمار تصادفات و شلوغی و خلوتی شهر و پلاسیده شدن گلی که اول عید خریده بودو خراب شدن کاسه نمد ماشین لباسشویی و گم شدن یک جفت باطری و چروکی یقه ی فلانی و ارزانی و گرانی و این چیزها.حتی آدم ممکن است بیش از حد درگیر اینهمه شکوفه و جوانه و زنبور و گل و پروانه شود.
از اینکه خیلی چیزها قابل توجه و دیدنی و حرف زدنی و وصف کردنی و تعریف کردنی می شود کلافه می شوم .یعنی انگار زیادی ام می شود.به این می ماند که شامه ی آدم قوی شود یا قوای شنوایی اش.اولش جالب و سرگرم کننده است ولی بعد دلت بی توجهی می خواهد، اینکه همه چیز را هم اندازه کنی و تازه آن اندازه هم خیلی زیاد نباشد.یکجور نصفه نیمه شنیدن همه چیز .آنوقت خیلی مصر نمی شوی که بال رنگی پروانه را نگاه کنی و با دست نشانش بدهی و با چشم دنبالش کنی وقتی توی آسمان رد دود یک هواپیما هم باشد.یک جور بازیگوشی است یعنی.