زیر طاق های نسبتا بلند ، نسبت به آسمان، روی چهار گوشه های کوتاه، نسبت به درخت ها، وسط درهای شیشه ای کوچک، نسبت به پنجره ها، میان عکس های کهنه اما چشمگیر، نسبت به بنر های بیرون، بین چهره های همه جوان ، نسبت به خودم، و جابه جا یک عالمه پرچم و گلهای مصنوعی و طبیعی ،بالا رفتن و پایین رفتن وقتی دنبال کسی نمی گردی مثل این است که فرفره باشی، هی باد بپیچد و بچرخاند تو را، دنبال کسی که بگردی یک خوشی و ناخوشی هماهنگ است.وقتی روی همه اش دو تا تاریخ باشد، یکی اش تکراری یکی با شباهت به بسیاری دیگر، دو تا را که از هم تفریق کنی، عددی بین سیزده تا بیست و یک در بیاید، پیدا کردن یک حاصل تفریق بزرگتر وقت زیاد می خواهد و گشت زدن بیشتر.
پدرم می رفت و من دنبالش، می شناخت و نمی شناخت.فلانی است، پسر بهمانی است، برادر سید است، شوهر بهمانی است،این نرسیده به کرمانشاه، این مهران، این جنوب، این غرب، این اصلا جلوی در خانه اش، با کلاشینکف، با کلت کمری، با چاقو، با خمپاره، با گلوله ی توپ ،بدون دست، بدون سر، بدون پا، بدون پیکر.
نه اینکه راه را پیدا نکنی، نه اینکه همه ی قطعه ها شبیه هم باشند، نه اینکه ندانی از کجا می شود رفت بیرون، توی خیابان اصلی، بین بنر ها، نه اینکه گم شده باشی، ولی چند دقیقه یکبار خودت را می زنی به جا ماندن، گم شدن،از آن گم شدن هایی که می دانی کجایی، پیدایی، ولی دوست داری فکر کنند گم شدی.
پ.ن:باید بروم گم بشوم و مابقی همه اش ادعاهای نامربوط است،نامردی است، سو استفاده است، نا حقی است، لوث کردن است، باید بروم گم بشوم...
*بهشت زهرا-قطعه ی شهدا