دیشب ،توی جاده، هوا هنوز تاریک نبود، مینی بوی یک دفعه ترمز کرد،حالا آرام آرام می رفت، همه ی گردن ها کشیده شده بود به کف جاده، مسافرها داشتند کف جاده را می پاییدند ،چند ماشین ایستاده بودند وسط جاده و راه را بسته بودند، یک توده ی تیره کنار جاده بود، رویش برزنت کشیده بودند، ماشین رسید به توده، یک نفر نزدیکش آمد ، برزنت را زد کنار، صورت کبود یک مرد بود، چند اسکناس و سکه دورش ریخته بود، روی زمین، دراز کشیده بود انگار، دستم را گذاشتم روی لب هایم...
معده ام سوخت، هنوز می سوزد، از نزدیک بودن مرگ، از اینکه یادم رفته بود چقدر نزدیک است، معده ام شروع به سوختن کرد،فکر کردم اگر جنازه ی من بود، به همین راحتی گفتن این چند کلمه ، می توانست جنازه ی من باشد،فکر کردم چه کسانی کفاره برای جنازه ام می ریختند!