قرار شد ده دقیقه منتظر باشم، همان ده دقیقه را هم دلم خواست بنشینم، رفتم جلوی در شیرینی فروشی،نشستم روی لبه ی دیوار، دمِ غروب پنج شنبه ای که خیابان ها خیلی شلوغ است و ماشین ها خیلی دود می کنند و بوق می زنند و عجله دارند دم غروبی است که آدم شاید هیچوقت وقت نکند بنشیند حاشیه ی یک خیابان پر تردد و مردم را تماشا کند.یک مرد میانسال پرسید که آنتن دارید که داشتم،ولی موبایل او آنتن نداشت.یک مادر و دختر رد شدند که بین شان بحث بود، مادر دست پایین را گرفته بود، دختر داشت خط و نشان می کشید.یک زن با پیراهن کوتاه قرمز که رویش یک مانتوی سیاه کشیده بود و هر دویشان هم بالای زانو بود رفت داخل، وقتی برمی گشت دیدم که یک جفت جوراب نازک هم پوشیده است، یک کیک بزرگ کودکانه دستش بود و سوار ماشین شد و رفت.یک کودک و مادرش هم آمده بود کلاه و شمع و این چیزها خریده بودند.دوتا دختر داشتند دسر می خوردند و خارج شدند،معلوم بود تا پولش را حساب کرده بودند شروع کرده بودند به خوردن.خیلی ها دو جعبه روی هم به دست بیرون می آمدند و در حین بیرون آمدن محتویات جعبه ی رویی را از گوشه اش بررسی می کردند.بعضی یک جعبه، بعضی ها هم هیچی.نمی دانم می رفتند داخل چه کار، یک نفر را البته فهمیدم، آدرس بانک می خواست، از من هم پرسیده بود که بلد نبودم. یک زن و شوهر بیرون می آمدند که وقتی می رفتند تو زن خیلی عجیب نگاهم کرده بود، از رفتنش بی جهت خیالم راحت شد.سه تا پیرزن هم رد شدند و دوباره برگشتند، خنده کنان که یادشان رفته بود شیرینی بخرند.رفتند داخل مغازه و با یک جعبه بیرون آمدند.یک دختر جوان با پرایدش که بد جا هم پارک شده بود سه بار رفت توی مغازه و هر بار هم یک جعبه ی نیم کیلویی به دست بیرون آمد.

ده دقیقه شد یک ساعت و ده دقیقه.کمرم خشک شد.ترافیک خیابان سنگین تر شد.هوا تاریک تر شد.صدای اذان آمد. پاهایم سِر شد و آنقدر ماندم تا خوب بوی دود گرفتم.

 

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۵۶ ب.ظ توسط zmb |