دنیا که به اینجا می رسد جایی که هیچکس رو بازی نمی کند دوست داری کوچک بشوی و ساز دهنی بزنی، نوک زبانت بگیرد، تلفظ حروف حلقی را بلد نباشی، تند که راه بروی سکندری بخوری و بیوفتی زمین یا با کله ،دوف ، بروی توی دیوار و بعد بی دردسر و این پا و آن پا کردن و قورت دادن حرف از هر که خوشت نیاید و باب میلت نباشد دور بشوی، راحت بگویی "اذیتم می کنی"، "دوسِت ندارم"، "برو کنار"، "کاری به کار من نداشته باش" و به هر که خوشت می آید بدون اینکه فکر کنی وقتش را میگیری و مزاحمش می شوی و شاید او راحت نباشد گیر بدهی که "تو مرا ببر توی باغچه بیل بازی" یا "با تو می خوام بیام دور دوری"،و بی تعارف و بی وقفه و راحت بگویی" تو بمان"، "تو نرو"، "دوسِت دارم ".
دنیا که به اینجا می رسد ، اینجا که خودت هم از تشخیص اینکه واقعا چه چیزی در درونت راست است عاجز می شوی دوست داری ساز دهنی گوش بدهی و بزرگ بشوی ، آنقدر که آدم ها را با اسمهایشان و آشنایی شان و مقام و منسبشان نشناسی و برای محبت کردن دنبال صرفه و سود و دلیل اصلا ، نگردی، محبت کنی چون دوستشان داری، دوستشان بداری چون آنها هم مثل تو آدم اند.
پ.ن:این راننده هایی که بی کله رانندگی می کنند ، همین ها که تمام جاده دستشان روی بوق است و تخته گاز می روند و دل و روده ی مسافرها را درهم می پیچند، این مسافر کش ها یک خاصیت دارند و آن اینکه آدم را به موقع به مقصد می رسانند ، البته اگر برسی، و دیگر اینکه وقتی در یکی از اوج گرفتن های سرعتشان مجکم می کوبند روی ترمز تو می فهمی که چقدر ساده میشد با همان شتاب که به سمت جلو می روی پرت می شدی به سمت آسمان و ماه.می شد ماه، که خیلی درشت توی آبی کف آسمان محو شده ، تو را به سمت خودش بکشد، اگر قرار باشد نرسی.