خیلی از مسائل زندگی هست که در موردشان نظری ندارم ، ولی در مورد توت نظرم کاملا مثبت است، به طوری که اصلا احساس آبروریزی و ضایع بودن نمی کنم اگر درهر جایی و هر موقعیتی و همراه هر همراهی آویزان یک شاخه ی پر توت یک درخت توت سفید یا قرمز بشوم و توت بخورم، اگر کنار اتوبان نباشد بهتر است، صرفا چون کمتر دود خورده و سیاه شده است.توت قرمزهای نرسیده را ترجیح می دهم چون ترش اند و آدم خوشش می آید، طعمش هم یک مشت خاطرات عرفانی، پراکنده و باورپذیر برای همه را در ذهنم زنده می کند که مربوط به دهه ی اول زندگی ام است ،خاطراتی که هیچ کس یک درصد هم به ذهنش خطور نمی کند خالی بندی است وقتی قرار نباشد از مشاوره دادن به فلان مدیر یا مبلغ صورت حساب فلان مهمانیِ شام توی رستوران ایکس در خیابان ایگرگ باشد و حتی قرار نیست بگویم خواستگارم "بی ام و" داشته یا عصرها بتهوون گوش می دهم و قهوه فرانسه می نوشم و پوستم به لباسی که مارک نباشد حساس است.
خاطراتی که مربوط است به وقتی که باغ پدربزرگم را نخشکانده بودند و جلوی درش یک درخت بزرگ شاه توت داشت و ما ، یعنی من و هرچه نوه ی موجود در چارت خانوادگی پدربزرگم بود، از آن درخت می رفتیم بالا و گاهی دیگر جا نبود روی آن، و صف می ایستادیم و نوبتی سر تاپایمان را آب توت چکان می کردیم و توت خوردیم ، هرچند اگر توتِ خورده شده یک مشت بود و حجم کثیفی لباس ها گواه خوردن یک سطل توت می شد.

بعد هم می رفتیم پای جوی. یک جایی بود که ما به آن می گفتیم چاله بنگ.قطعا از این اسم می شود فهمید در آن نقطه چه اتفاقی می افتاد،من یقین دارم آهنگ کلمه ی چاله بنگ آبشار را در ذهن می سازد، هر چند اگر آبشار کلمه ی درستی نباشد و در آنجا فقط جوی با ارتفاعی حدود هفتاد سانتی متر به دو قسمت تقسیم شود اما ایمان دارم منصفانه بود که آن را آبشار تلقی می کردیم وقتی نیم متر خاک روی هم تپه نام می گرفت و یک کرم خاکی مار بود ، و ما واقعا مطمئن بودیم که مار دیده ایم و برای اثباتش یک "به خّدا" گفتن کافی بود تا بقیه باور کنند و با دهان باز به هم بگویند: "اَ...مار دیده!"، آنوقت ها وضعیت طوری بود که اگر می رفتیم توی طویله ی یکی از دهها آدمی که دایی بودند یا عمو و یک گاو با کنجکاوی نگاهمان می کرد و آنهم صرفا به خاطر گلهای قرمز روسری کج بسته شده مان، فکر می کردیم آن گاو می خواسته شاخمان بزند و اگر یک قدم به سمتمان می آمد و فین فین می کرد اصلا میشد فکر کرد شاخمان زده، اما آنروزها آنقدر دروغ گو دشمن خدا بود که نمی گفتیم شاختمان زده ، فقط می گفتیم نزدیک بوده شاخمان بزند ولی ما سریع فرار کردیم.

چاله بنگ هم مثل توت از آن مسائل زندگی است که دوست دارم بیشتر در موردش توضیح بدهم چون با تمام وجود لحظه شماری می کردم که در آن غوطه بخورم. ما دقیقا از همین عبارت استفاده می کردیم و می گفتیم برویم در چاله بنگ غوطه بخوریم.مشکل جایی بود که یک نفر یا نهایتا دو نفر در آن قسمت جوی جا می شدند ، همانجا که فشار آبشار آن را چاله کرده بود و می نشستیم در آن چاله و آب از آن بالا بر سر و کله و پشتمان فرو می ریخت و احساس می کردیم در بزرگترین چاله بنگ دنیا و زیر پر آب ترین آبشار جهان نشسته ایم وحرکاتمان را مثل توی فیلم ها آرام می کردیم، درست شبیه وقتی قهرمان فیلم در زیر خروارها آب یک آبشار واقعی سعی می کرد زنده بماند و با این کارها حسابی مسخره بازی در می آوردیم و غش غش می خندیدیم.

بعد از غوطه خوردن هم کنار جوی می ایستادیم تا آب کم کم از سر تا پایمان بچکد و بعد نسبتا خشک بشویم و به طرف خانه می رفتیم.بدترین قسمتش هم وقتی بود که از جوی بیرون می آمدیم و تا دو قدم راه می رفتیم خاک می رفت توی دمپایی مان و گِل می شد و دوباره برمیگشتیم و پایمان را می شستیم و دوباره گلی می شدیم و نهایتا هم با همان پای گلی می رفتیم و در حیاط پاهایمان را آب می کشیدم ، بدی اش ابدا به صد بار شستن پا در جوی نبود بلکه به خاطر وقتی بود که از روی پاهای گلی مان بزرگتر ها می فهمیدند که رفته ایم در چاله بنگ آب بازی.

+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۲۰ ب.ظ توسط zmb |