آسمان دارد می غرد، بلند، پر قدرت، مهربان، خشمگین، و زمین را برق نگاهش پر از درخشش می کند،نور می بارد از آسمان، و باران،اولین باران مهر می بارد، دماوند را دارد اشک آسمان می شوید،بوی نم خاک بلند می شود،می روم پای پنجره و می خواهم همه هوا را ببلعم در ریه هایم،خنک می شوم، نه ... سرد می شوم.

در راه که می آمدم، به سر حال که رسیدم،به گردنه قبل از دماوند، به آن سرحال می گویند، هوا خیلی خنک شد،روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم، تنهایی ،خودم را مچاله کرده بودم در صندلی کوچک مینی بوس، سرم را چسبانده بودم به پنجره که درزش باز بود و باد می خورد توی صورتم، دانستم باران می بارد، از صبح روی کوههای ماز پر از ابر بود، هوا خنک بود،باد بود،پاییز بود،آسمان برگهای روی زمین را می کشید بالا.

حالا خنک تر شده است،پاییز تر شده است،دلم درخت شده است، پر از شاخه شده است، شاخه هایش پر از برگ شده است، برگهایش زرد شده است، دانه دانه دارند از دلم جدا می شوند، دلم دارد خالی می شود، تنگ می شود، بی برگ می شود.

آسمان آرام می شود، باران ریز ریز می شود،صدایش می آید، نشسته ام زیر پنجره، صدایش را گوش می دهم،حرفهایش را دوست دارم، عاشق حرف زدن هایش هستم، عاشق حرف زدن های باران، حیف زود ساکت می شود، دلم برایش تنگ می شود،دلم می خواهد بگویم باز هم بگو، اما رفته اند، ابرها رفته اند!

نه هنوز نرفته اند،ابرها می خواهند بمانند،ببارند...

+ نوشته شده در چهارشنبه ششم مهر ۱۳۹۰ساعت ۹:۲۰ ب.ظ توسط zmb |