دلتنگ که می شوم ، خیلی طول می کشد که بفهمم این دلتنگی است، سالها گاهی، سالهایی که تمامش را با احساسی نشناخته سپری کرده ام و نفهمیدم هر روز که یک مرگی ام هست آن چه مرگی است، تا آنکه یک روز، صبح خیلی زود که دارم می روم،پیاده ،قبلش سراغ مجله ی تدبیر را برای دوستم گرفته ام که نیامده، پنیر خریده ام به قدر یک مستطیل کوچک که دو هزار تومان شده، از کنار ماشین پارک شده ای گذشته ام که راننده اش روزنامه می خوانده و لباسش آبی نفتی خوشرنگی بوده،از زیر بوته ی یاسی رد شده ام که بویش یک لحظه نگاهم داشته، آدامس دارچینی ام را توی سطلی انداخته ام که قبلا خالی شده،  همان وقت دلم تنگ می شود و تعجب می کنم که دانستم دلتنگی به چه حسی اطلاق می شود و فهمیدم این حفره ی بی اندازه ی درونم چیست، اینکه هیچ چیز اندازه اش نمی شود نه از اینکه خیلی بزرگ است یا کوچک،فقط چون معلوم نیست چه چیزی اندازه اش است، همان که حالم را درهم می کند.آنوقت دلم می خواهد توی جاده ی خیلی طولانی تر از همیشه باشم و ماشین نگه دارد، آنجاییکه هرگز گمان نمی کنی یک روز ماشین می تواند آنجا هم بایستد و دستگیره ی در خراب باشد و از داخل باز نشود و آنقدر دلت پیاده شدن وسط آن بیابان را بخواهد که تند شیشه را بدهی پایین و دستت را ببری بیرون و در را از بیرون باز کنی و بروی سمت بیابان و یکی دو تپه ماهور را که رد کردی دیگر نه ماشین معلوم باشد و نه جاده.نه رفتن معنایی داشته باشد و نه ماندن ، آنوقت انگار بیکار می شوم،مثل آدمی که یک عمر سرباز بوده و خدمت رفته و ندانسته برای چه هر روز صبح زود بیدار شده، چرا انهمه پست داده، چرا آنقدر فرامین را اطاعت کرده ،یک لباس همیشه یکجور و یک جفت پوتین همیشه یک سایز پوشیده، بعد که خدمتش تمام می شود یکهو تهی می شود، دلش تنگ می شود،خیلی زیاد ،وقتی چیزی را از دست داده که هرگز به دست نیاورده.

پ.ن:یقین دارم یک روز دلم برای بوی چمن تازه کوتاه شده آنقدر تنگ می شود که مدتها طول می کشد تا بفهمم چه مرگم است.

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۹:۶ ب.ظ توسط zmb |