دم آن لحظه ای بود که غرق حال و هوای خودم بودم و صدایی شبیه دو انگشتی دست زدن آمد و دقت کردم و باران بارید.خیلی تند، بی هوا، بی آنکه اصلا توقعش را داشته باشی، طوری که آسمان یک جاهایی سمت جنوب حتی آبی بود،یعنی نگاه کردن به آنطرف می توانست کاری کند که فکر کنی خیالاتی شده ای ،نه انگار اینطرف آسمان تمامش سیاه است،هرچند تمام آسمان اصلا معلوم نیست کجاست،زمین آنجاها خیلی خشک به نظر می رسید، نه انگار زمین اینجا را یکدفعه آب برداشت، آدم هایش را مجبور کرد به سر به زیر دویدن ،صدای رعد و برق پیچاند همه جا، که منظورش این بود تند تر از این هم خواهد شد.
همین دم را عشق است که نه کم بود و نه زیاد، به قدر خوب بارانی شدن بود،به اندازه ی بادی که می چرخید و دانه ها را سر در گم می کرد ، که اصلا نتوانند حدس بزنند کجا قرار است بیوفتند.همین دمی که به قدر دیدن قطره ها بود، قطره هایی که قبلا گذاشته بودند کنار ،برای هرکسی اندازه ی خودش، بی آنکه بداند.