دم، دانه های درشت باران است، دم همین لحظه ای است که هنوز شانه هایم از باران خیس است، همان آنی که خوش خوشک و بی خیال راه می رفتم و می دانستم هوا آفتابی نیست و عینک لازم ندارم و کرم ضد آفتاب هم نمی خواهد ، اما اصلا انگار تشخیص نداده بودم اگر آفتابی نیست پس ابری است! احدس هم نمی زدم قرار است ببارد آنهم انقدر تند و درشت.نه آنکه آدم چتر برداشتن باشم،اصلا خیلی سال است چتر دستم نگرفته ام، همانطور که زمستان دستکش نمی پوشم، آدم باید هم خیس بشود ، هم یخ بزند، اما توی فکر باران هم نبودم.

دم آن لحظه ای بود که غرق حال و هوای خودم بودم و صدایی شبیه دو انگشتی دست زدن آمد و دقت کردم و باران بارید.خیلی تند، بی هوا، بی آنکه اصلا توقعش را داشته باشی، طوری که آسمان یک جاهایی سمت جنوب حتی آبی بود،یعنی نگاه کردن به آنطرف می توانست کاری کند که فکر کنی خیالاتی شده ای ،نه انگار اینطرف آسمان تمامش سیاه است،هرچند تمام آسمان اصلا معلوم نیست کجاست،زمین آنجاها خیلی خشک به نظر می رسید، نه انگار زمین اینجا را یکدفعه آب برداشت، آدم هایش را مجبور کرد به سر به زیر دویدن ،صدای رعد و برق پیچاند همه جا، که منظورش این بود تند تر از این هم خواهد شد.

همین دم را عشق است که نه کم بود و نه زیاد، به قدر خوب بارانی شدن بود،به اندازه ی بادی که می چرخید و دانه ها را سر در گم می کرد ، که اصلا نتوانند حدس بزنند کجا قرار است بیوفتند.همین دمی که به قدر دیدن قطره ها بود، قطره هایی که قبلا گذاشته بودند کنار ،برای هرکسی اندازه ی خودش، بی آنکه بداند.

+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت ۸:۹ ب.ظ توسط zmb |