حس object بودن را شاید فقط یک برنامه نویس درک کند، داشتم یک کلاس تعریف می کردم، با یک سری Property و متد.کار که تمام شد فهمیدم یک property کم تعریف کرده ام و بدون آن کلاس به دردم نمی خورد،یعنی حتما باید آن خصوصیت وجود می داشت.
درکش سخت است،توضیحش هم سخت است ولی خودم را یک آبجکت تصور کردم، فکر کردم تک تک خصوصیاتی که دارم اگر نباشند،با توجه به آن خصوصیات برای دیگران به درد نخور می شوم، آدم ها بنابر نیازشان مرا انتخاب می کنند،مثلا اگر همین برنامه نویسی ام نباشد اولین اتفاقی که می افتد این است که مدیر عاملم مرا از پنجره پرت می کند بیرون ، البته به این شدت هم که نه ولی خیلی محترمانه عذرم را می خواهد.آدم های دیگر هم کم کم دورم را خط می کشند، حتی کم کم هم نه، در دم!
در دنیای برنامه نویسی اگر یک متد درست کار نکند یا یک خصوصیت اشتباه تعریف شده باشد به راحتی بازنویسی می شود، ولی در دنیای آدم ها کل موجودیت آدم گاهی زیر سوال می رود،مدت ها زمان لازم است تا آدم باز نویسی شود،خیلی ها یادشان می رود که این آدم یک روز به یک دردی می خورد، خیلی یادشان می رود که این آدم اصلا وجود داشت.
به این می گویند حس ناخوشایند اندیشیدن،دیوانگی یعنی دچار اندیشیدن شدن!