می خواستم فراموش کنم، می خواستم خودم را بزنم به آن راه که یعنی خبری نیست، که اهمیتی ندارد دنیا چه خبر است ، ما زندگی خودمان را داریم، دنیایی که می تواند بدون همه ی زشتی هایی که اطرافش است برای خودش زیستی جداگانه داشته باشد، می خواستم خبر نخوانم، اصلا دنبال اخبار سیاسی نرفتم، توی گوشم هدفون گذاشته ام که تحلیل ها و حرف های دیگران را نشنوم،می خواستم به دنیای آی تی فکر کنم،به نشر علم، به افزایش امید و انگیزه بین فارغ التحصیلان دانشگاهی، دلم می خواست دنبال راههای خوب برای جفت و جور کردن کسب و کارهای تازه در دنیای اینترنت بگردم، از تجربه های دیگران بخوانم.توی سایت های خارجی داشتم نگاه می کردم، اخبار آی تی بود، نفهمیدم چطور وسطش یک خبر از جنگ گذاشته بودند، نفهمیدم چرا لینک را باز کردم، نفهمیدم چرا خواندمش، نفهمیدم چطور اعصابم زیر پوتینهای لجن بسته و واکس خورده ی سربازهایی از یک قاره ی دیگر اینجا در خاور میانه له شد...

یاد سالهای جنگ برای من چیزهای کوچکی است، صدای آژیر است، پیشبند آبی چهارخانه ی مامان است که بسته بود و داشت ظرف می شست و یکهو وضعیت قرمز شد و به سمت من و برادرم دوید و ما را برد یک گوشه ی امن، یاد سالهای جنگ یاد قطع شدن زیاد برق است و بازی کردن با نور شمع ، یاد صدای انفجار است و تهوع و استفراغ، یاد رکود اقتصادی است که مغازه ی کتاب فروشی مان سر یک چهار راه پر رفت و آمد تهران سه دهنه بود و روزی صد تا تک تومانی هم دخل نداشت، یاد جنگ، یاد ورشکستگی بابا است و نابود شدن همه ی زحمت هایش که مثلا فرهنگی بود،یاد جنگ یاد یکی یکی کم شدن کتاب هایش از توی کتاب خانه ی شخصی اش است، وقتی مامان می بردشان و می فروختشان و نان می خرید.

یاد سالهای جنگ برای من خیلی کمرنگ است، مثل یک خوابِ ناشفاف است که وقتی می آید بی حس می شوم و سرشار از یک نفرت ناشناخته که مرا وا می دارد تا با جنونی بی حساب داد بزنم، شما را به خدا شروعش نکنید... کدام خدا اما؟

این سالها جنگ یاد نیست، همین اطراف است، افغانستان است، عراق است،همسایه است، کشورهای جهان سومی است،کشور هایی مثل وطنم.نزدیک وطنم.

این سالها جنگ یعنی اول آدم ها توی مرزهای بسته به جان هم می افتند و بعد دیگران روی این تن های زخم خورده و سالم و محتضر شروع به خوردن و نشخوار کردن می کنند، این سالها فقط خبرها و عکس ها و فیلم ها نیست که حال آدم را بد می کند، بیچاره شدن و رها کردن است، تجاوز دسته جمعی به وجود کودکان بی پناه است و زنان و مردانی که طعمه ی همیشگی قربانی کنندگانی بودند از نوع خودشان، آنهم همین نزدیکی.

این سالها جنگ یعنی اول شروع شدن بی قانونی و بی ارزگی و نامردی و زورگویی و در آمدن صدای مردم و هرج و مرج و بعد هم دندان های تیز کسانی که ادعای بشر دوستی شان باعث می شود ، سربازانشان از کثیف ترین جنایت هایشان عکس بگیرند و عین کارت پستال بین هم دست به دستش کنند.

اگر بهم ریختگی و بی قانونی داخلی تمام شود مگر می شود کشورها آقابالاسر هایی پیدا کنند که فقط می کُشند و می برند و مستاصل و گرسنه و برهنه رها می کنند و به سوی دیگری می روند،این سالهایی که خیلی آرام آرام و با توافق و رای های بین المللی است که انسانها وظیفه دارند همدیگر را نابود می کنند.

پ.ن:کاش درباره صلح بنویسید،درباره ی نجنگیدن، درباره ی روزهایی که نمی خواهیم خونریزی و جنایتی باشد، و اگر نوشتید یا جایی نوشته ای خواندید مرا هم دعوت کنید... سپاس.

دلم شور می زند

دنیای لعنتی

گزارشی از یک چند روز معمولی

+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۱۸ ب.ظ توسط zmb |