پارامتر هایی که سازگاری را زیاد می کنند زیاد می شود،هم سازگاری را زیاد می کند هم آدم را وابسطه می کند، بی آنکه من فهمیده باشم این پارامترها به زندگی ام اضافه شدند و کوچکترین تغییر که اتفاق بیوفتد تازه متوجه اش می شوم، متوجه خیلی چیزها می شوم، اینکه آدم کمی هستم ، زیاد حرف زده ام، آدم به زندگی ام اضافه کرده ام، برای خودم خاطره ساختم، اسم، مکان، قیافه، صدا، بو.برای خودم قالب درست کردم، نمی شود اصلا بدون قالب زندگی کرد، هی عوض کردنش هم می شود آدمی که دائم در حال تغییر است، آنوقت هم باز قالب داری.

وقتی هایی جداره هایش آزار دهنده است، گاهی حتی اندازه اش، شمایلش، موقعیتش، خود قالب شاید خوب باشد اما جایش خوب نباشد.درونش خوب باشد، بیرونش ناجور، حتی برعکس، یک روزگاری شاید اصلا آن قالب خواستنی باشد، بعد مایه ی دردسر بشود، ولی همه اش را خودم درست کردم، ریز ریز و سر فرصت، شاید حواسم نبوده که ترکیب بعضی چیزها شاید با هم به درد نخور بشود یا حتی نفهمیدم بعضی عادت ها کاری کرده که حالا نمی شود نباشد، یک بخشی از من است.

دلم می خواهد بروم احوالپرسی ،یک چیز به درد بخور بخرم و بروم احوالپرسی کسی که از دیدنم خوشش بیاید، کسی مثل ننه که از وقتی مُرده فکر می کنم بی کس و کار شده ام و هیچکس هم برایم دعا نمی کند.آن هم یک جور قالب بود که برای خودم ساخته بودم، دوستش داشتم، به کسی ربطی نداشت ،برای من بود،من و ننه، ننه را دوست داشتم، نمی فهمیدم چرا، هنوز هم نمی دانم چرا، دلم برایش تنگ می شود، زیادی.حالا فکر می کنم پارامتر برای اینکه با نبودنش سازگار بشوم کم است.

برگ درختان دماوندی ترسیده، از باد نیامده ی پاییز،از نیامدن پاییز، آدم می فهمد به زودی یک خبرهایی می شود، بارانی، بادی، چیزی.آدم یک جایی توی دلش بچه مدرسه ای می شود و فکر می کند قرار است چیزی تمام بشود و دل توی دلش نیست برای آن چه که قرار است شروع بشود.

شب هر شب سرد تر می شود، صبح ها یخ زده بیدار می شوم، بیرون که می روم هوا آنقدری هست که بشود گفت تابستان دماوند تمام شد، بین روزش را نمی دانم،خیلی وقت است روز را تهران بودم.شب ها که بلندتر بشود دو سه روز پشت سر هم می مانم دماوند، شاید مرخصی بگیرم، شاید هم اصلا سرما بخورم و مجبور بشوم بمانم، در هر دو حالت خوب است.

شب های بلند و روزهای سرد و کوتاه چیز دیگری است.

+ نوشته شده در یکشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۳۸ ب.ظ توسط zmb |