تقریبا سرسام گرفته بودم، آنطرفی ها به شکل دیوانه واری داد و بیداد می کردند، دعوایشان شده بود، آشتی کردند، قاه قاه می خندیدند، تلفن می زدند، داد می کشیدند پشت تلفن، همدیگر را با نعره صدا می زندند،این طرف و آنطرف می دویدند و می کوبیدند توی پارتیشن ها و صندلی ها و از قدم های تند و پرصدایشان زمین می لرزید، خاطره تعریف می کردند، یکی آن دیگری را می خواست ادب کند، نیروی خدماتی را صدا می زدند، حتی یک نفر با صدای بلند داشت نوحه گوش می داد.

 دو سه تا کار دستم بود که تمامشان کردم، پشتیبانی که به واسطه آپلود شدن ماژول های جدید کارش کم شده بود انگار که حب "رو رو"* خورده باشد می رفت و می آمد و ذوق زده شده بود از آنکه بالاخره این مورد درست شده، ایده و طرح می داد، مرا می کشید آنطرف، باز می آمدیم اینطرف، یک نفر چیزهای دیگری می خواست،چهار خط برایش نوشتم، می خواست بگذارد تنگ گزارش کارش، مدیر پروژه بود، بعدا فهمیدم چه کار دارد می کند، خوشم نیامد، خودم را زدم به خریت.

با یک نفر کار داشتم، یکی دیگر آمده بود و داشت مثل آدم کوکی با او بدون توقف حرف میزد، هیچ جور نمیشد از دستش خلاص شد، دو ساعت تمام حرف زده بود، آخرهایش دیدم طرف ایستاده و آن یکی همچنان داشت آسمان و ریسمان می بافت، من خسته شده بودم چه رسد به شنونده اش، بی خیال شدم و زدم بیروم، قبلش رفتم اجازه گرفتم.

 رئیس لم داده بود روی صندلی اش و تقریبا در آن فرو رفته بود، کتش تنش بود، حتی در کتش هم فرو رفته بود،انگار از من راضی بود، نگذاشت حرفم را تمام کنم، گفت برو، فکرش را نمی کردم، دفعه ی قبل غرولند کرده بود، خوشم نمی آمد کسی با غرولند حرف بزند، بیشتر از اینکه خودم باید یادم می رفت دوست داشتم او هم یادش رفته باشد که دفعه قبل برای مرخصی غر زده بود و گفته بود کمتر بروید، علاقه ی عجیبی داشت به اینکه پشت میزت باشی، حتی اگر حقوق برنامه نویس را می گرفتی و بافتنی می بافتی.

بیرون هوا خوب بود ، شهر را دوست داشتم، خیابان ها و آدم هایش را، بیرون آمدن در ساعت اداری را دوست داشتم، ساعتی که همیشه توی یک فضای دربسته باشی وقتی می آیی بیرون حکم آزادی از یک حبس توافقی را دارد.

باید می رفتم جایی که سمت چپم پنجره داشت و از آنجا درخت پیدا بود، چند تا درخت عرعر سبز و باد هم می آمد،آدم ها آهسته راه می رفتند و یواش حرف میزدند، محیط ساکت بود و دخترکی آنجا بود که لبخند آرامی روی لبش داشت و آرام تر از آن، نگاه کردنش بود.

به پرتاب شدن از درون یک فضای طوفان زده به بیرون می ماند، بیرونی که یک تپه است پر از علف، یکهو که به سکوت تپه و میان حرکت آرام علف ها پرتاب شوی شوکه می شوی، مثل این است که خواب دیده باشی.

چند شب پیش خواب دیده بودم، خواب آن وقت ها که دانشجو بودم و فکر می کردم که رسالتی جز در رفتن از زیر درس خواندن و کتاب های غیر درسی ورق زدن ندارم، هنوز توی فکر خواب بودم و دلم می خواست همه اش خواب بیینم، فکرم را پاک می کرد، دور می کرد.

* یک نفر که زیاد می رفت و می آمد، مادربزرگم به او می گفت مگر حب رو رو خوردی که یعنی مگر قرصی خوردی که به رفتن و آمدن وادارت می کند.

+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۵۴ ب.ظ توسط zmb |