خیلی شلوغ بود اتوبوس،زنی کودکش را در میان گرفته بود که جمعیت دخترک را آزار ندهد، کمی که سعی کرد بیاورش سمت من متوجه شدم دختر معلول بود، نمی توانست راه برود، ذهنش هم مشکل داشت، کسی بلند نمیشد که بچه بنشیند، از مادرش پرسیدم کجا پیاده می شوید، گفت "خیلی مونده"، بلند گفته بودم تا دختری که سرش توی گوشی اش بود و نشسته بود بشنود، خوشبختانه توی گوشش هدفون نبود و شنید، زود بلند شد و عذرخواهی هم کرد که اصلا توی باغ نبوده، دخترک با پاهای معلولش نشست و زل زد به من، حرف نمی زد،نه آنکه اصلا، خیلی کم. سه ایستگاه به آخر پیاده شدند.
زن دیگری آنطرف داشت آدرس می پرسید،کمتر از پنجاه سالش بود، سراغ ماشین های پردیس را می گرفت، گفتم من همان طرف می روم،ماشین های پردیس و دماوند یک جا بودند، گفتم با هم می رویم، خندید و گفت "پس باید کمکم نایلونم هم بیاری"، گفتم چشم، گفت "چاکرتم"، گفتم سروری، خیلی غریب تر از آنکه بشود با کسی دوست شد با هم دوست شدیم، بی آنکه اسم هم را بدانیم یا هر چیز دیگری.
ایستگاه آخر رفتم کیسه های جلوی پایش را بردارم، نمی گذاشت دست به یکی اش بزنم، می گفت خیلی سنگین است، من هم اصرار داشتم هر دو را بردارم، انصافا سنگین بودند، زن دائم می خواست یکی از نایلکس ها را بگیرد، برای اینکه حواسش را از این کار پرت کنم پرسیدم پردیس زندگی می کنید، گفت "نه، هفته ای چند بار می رم"، گفتم فامیل دارید، گفت "بچه هام اونجان"،گفتم پس شما تهران زندگی می کنید، گفت نه، بعد انگار دلش را به دریا زده باشد شروع کرد به تعریف که از همسرش جدا شده، منزل یک نفر تهران کار می کند، بچه هایش منزل خواهر زاده اش هستند، خودشان خانه ندارد، در به دری از همه بیشتر آزارش می داد،می گفت روزی شان می رسد، می گفت خدا می رساند، اما کاش خانه داشتند، بچه هایش مریض بودند،از مریضی هایشان حرف زد،می شد گفت هر کدام برای یک خانواده بس بود، خودش هم جراحی قلب کرده بود، کف دستهایش سرخ بود، می گفت بعد از عملش دستهایش ضعیف شده اند، سر در نمی آوردم، نه از قرمزی دست هایش و نه از آنهمه مشکلاتی که زیر چشم هایش و توی سرش بود و نه از آن لبخندی که روی لبش می کشید.
نایلکش را که گذاشتم پشت ماشین پردیس فهمیدم انگشتانم بی حس شده اند، بیش تر از آنکه فکر می کردم سنگین بودند، گفتم حتما از ماشین پیاده شدید تا مقصد دربست بگیرید، گفت "آره"، دیده بوسی کرد، خدا حافظی کردیم،رفت.
پ.ن: فکر کردم که آن زن خیلی چیزها دارد که بخواهد،خیلی چیزها بود که می شد دلش را شاد کند، من هم دلی داشتم که چیزهایی می خواست، آنقدر سنگ نشده بودم که بی خواستن زندگی کنم ، نمی دانستم اما،که من هم باید خواستنی هایم را بخواهم وقتی کسی مثل او هم بود ، هر چند سر عالم با وجود اینهمه خواستنی های انسانی شلوغ نمی شد.