سبک شده بودم، خیلی زیاد، آنقدر که اصلا حواسم نبود که ماشین رسید به مقصد، راننده گفت آخر خط است، تازه آنوقت فهمیدم، پیاده شدم و کرایه ام را حساب کردم.توی سرم جای چیزی مثل مته درد می کرد، مته ای که ده روز فرو رفته بود، حالا فکر می کردم یک بخشش تمام شده،یک بخش مهم اش،اصلش تمام شده بود.
به همین راحتی نمیشد نه گفت، کارم همین بود، برنامه نویسی، حالا به این پروژه باید نه می گفتم به چه دلیلی، خیلی کلنجار رفته بودم، با خودم، آن روز آدم خوردن آن پولها هم نبودم، فردا را نمی دانم، با کلی مشورت و این در و آن در زدن و خدا خدا کردن که مجبور نشوم به اشتباه و اینکه کار بیخ پیدا نکند رفته بودم پیش اصل کاری، آدم آتو دادن نبود ، آن هم به من که هیچ سابقه ی این مدل کار را نداشتم با او و دم و دستگاهش. کل حرفهایم را در چهار تا جمله زدم، طوری که اصلا به خودش نگیرد،قبلش صد بار آن چهار جمله را تمرین کرده بودم، خیلی سریع ماجرا را پیچاند به سمتی که یعنی فراموشش کن، من هم فراموشش کردم، قدرت و توان در افتادن با آن همه آدم را نداشتم، فقط می خواستم کلاه خودم را باد نبرد، به خیال خودم نبرده بود، سبک شده بودم.
بعد از ظهر امروز، فقط بیست دقیقه حرف زده بودم، اولش حرف کار ، و فقط دو دقیقه این ماجرا را پیش کشیدم و خودش جمعش کرد، قبلش یک نفر گفت استخاره کن، شاید نباید با این حرف بزنی، گفتم من استشاره کردم، راهش همین است، راهش همان بود، وگرنه باید درگیر می شدم، حالا هم جور دیگری درگیری است، کسی که منفعتش از بین رفت با این اوصاف بی خیال نمی شود،کاسه کوزه اش خورده بود بهم، هنوز نمی دانست، اصلا بی خیال نشود، ریگی به کفشم نبود هنوز، برای همان روی حرف زدن با خودم را داشتم.روی حرف زدن با بقیه را.یک جور مدعی بودن بود.
حس می کردم روزهای بدتری هم می امد ، که خلاف های سنگین تر نزدیک تر می آمدند و آنوقت باید می فهمیدم با چه کسی باید مشورت کرد و کار درست چیست.اینها کوچک بودند و تمرین درست زندگی کردن را می دادند، یک جایی می رسید که دیگر تمرین نبود و عین امتحان واقعی می شد، هر چند الان هم اصلا تمرینی در کار نیست! واقعی است!ممکن بود یک روز با یک چیز دیگر امتحانم کنند، شاید یک روز یکی دو صفر جلوی رقم امروز اضافه میشد، نمی دانستم.به عبور از تونلی می ماند که هر پیچ انتظار داری برسی به نوری که از خروجی می تابد اما نمی رسی.
همان که با او مشورت کرده بودم، اولش گفته بود قبول کن، این پولها رقمی نیست، بعداز آن گفته بود داری امتحان می شوی، گفته بود اینها امتحانت نمی کنند ها، آن بالاسری، بعد تر از آن گفته بود ناراحت نشوی از حرفم اما همه اولش مثل تو جو گیر می شوند، ذو سه نفر را اسم برد،می شناختمشان، گفت آنها هم اولش همین جور جو گیر شدند، قاطی کردند و پول را پس زدند، بعدش اما باید می دیدی چطور توجیه می کردند گند کاری هایشان را، راست می گفت، هنوز اول راه بودم، جو گیر بودم.
پ.ن:بیرون خنک است، خیلی زیاد، باد آدم را می برد به هوس یک تنهایی عمیق، به بست نشستن در یک مکان تمیز، به یک بی حرفی طولانی، باد آدم را می برد به آخر شب هایی که از ابتدایش سردتر شده اند، ساکت اند و پر ستاره، ماه نیست و کهکشان راه شیری پیداست، می برد به شبهای بلند و فراخ کویر.