انگار سالها دور بودم، به یک خیال خیلی دور در آینده رفته بودم،و بعد مثل این بود که آدم هایی که امروز می دیدم و صحنه ها و خیابان ها یک خواب بود که مرا به گذشته برده بود.گذشته ای که خیلی ساده تر و راحت تر از آینده بود.حقیقت من جایی در آینده بود و امروز به گذشته آمده بودم.آینده ای که در آن مشغله ام زیاد تر شده بود، آدم های اطرافم عوض شده بودند ولی عده ای بودند که سالها بود می شناختمشان و این ارزشمندترین دارایی زندگی ام بود.من در آینده ای بودم که در آن تنهایی ام ، تنهایی های من و خودم، آن تنهایی بسیار بیشتر از گذشته حس کردنی بود، روزهایی بود که دیگر نمی دانستم با چه کسی باید و می شود اصلا حرف زد.

من در آینده ای زندگی می کردم که دردسرهایش را روزگاری در گذشته ساخته بودم ، روزهایی سر تاسر تلاش کرده بودم تا بیشتر و بیشتر از خودم فاصله بگیرم، تجربه هایی کسب کرده بودم که مرا هر روز بی اعتماد تر کرده بود، احساسم را هر روز بیشتر ندیده گرفته بودم، آدم کارهایی شده بودم که نیاز به تمرکز زیاد داشت.امروز من از آینده به گذشته ام آمده بودم و دلم می خواست در این گذشته بمانم،در امروز بمانم.امروزی که از جهت ناپایداری اش بیشتر به یک خیال می ماند تا واقعیت.

Inception Hans Zimmer

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۹:۱۳ ب.ظ توسط zmb |