خیلی تکراری است، چشم ها و مژه ها و ابروها و پیشانی و بینی و لب ها و گونه ها .... واقعا تکراری است ، همه ی آدم ها همین هستند ،با همین  ترکیب ها، کمی بالاتر، کمی پایین تر، نزدیک تر به هم، دورتر، همه اش یکی است، تفاوتش نمی شود فهمید کجاست ، هر چند فرق دارند، نگاه که می کنی هر کسی یک نفر بیشتر نیست، فقط اوست که آن شکلی است.

فرو رفتگی زیر چشمها ، که دقیقت می کند به سفیدی چشم و رگ های خیلی باریک قرمز که یکی یکی شده اند انگار و می شود از آن بیخوابی دید، فرو رفتگی گوشه ی لب ها که یعنی آن لب ها سالها حرف نزده است ، حرف هایی که همیشه قورت داده شدند ، خط باریک افقی روی بینی بین دو ابرو ، که بار مسئولیت را می گوید و پذیرش این بار را،خطوط ریز و عمود بر لب بالا که می گوید یک سختی توانفرسا و طولانی روی دوش آن آدم بوده،کشیده شدن لب ها به پایین که معلوم میکند مصیبت زدگی را،خط باریک کنار بینی که می گوید نگاهم کنید که یعنی کم توجه شده است به آن آدم، کمتر از آنچه خودش توقع داشته،  دو خط پرانتزی میان گونه و لب ها که انگار طرف خیلی زورکی خندیده اند و یک شکست عاطفی را خبر می دهند، شکست عشقی، من نمی دانم چطور است، انگار هیچوقت عاشق نشده بودم ، نشده بود عاشق بشوم یا اگر شده بودم هرگز این را نفهمیده بودم، وقت نشده بود، می گفتند خواستنی نیست، پیش آمدنی است. وصفش غریب بود، من دوست داشتم یکبار اما قریب می شد، خودش، نه شکستنش، نه شکاندنش.

خیلی تکراری است، داستان های آدم ها هم مثل صورت هایشان است، شبیه هم است و یک چیزهایی با یک اسم دارد،با یک وصف مشترک، اما یکی نیست، با هم فرق می کنند، هر کدام را باید گوش داده باشی ، از زبان خودش، حرف ها و وصف ها و تمثیل ها به کار نمی آمد، بی گوش دادن به خود آن آدم نباید کسی را تصور می کردی، اشتباه می شد، پشیمانی به بار می آمد.

پ.ن: دلم می خواست یکبار انقدر جرات داشتم که از آدم ها عذر می خواستم به خاطر قضاوت های بی گوش دادنم به حرف های خودشان.

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۴۹ ب.ظ توسط zmb |