من گفتم شاید قسمت این باشد آدم تنها باشد، آنوقت باید بتواند برای خودش زندگی کند، شده است چند صباحی،گفت من تمام زندگی ام را برای کسی گذاشتم که هیچی نبود، راست می گفت، صدایش قطع شد، هی اسمش را صدا می زدم، او ساکتِ ساکت بود، می دانستم که دارد گریه می کند، خیلی آرام، نمی توانست حرف بزند، کاری نمی شد بکنم،بعد خودش را زد به آن راه، که مثلا حرفهای خوب بزند، با من دعوا کرد که چرا آهنگ غمگین گوش می دهم،شجریان گوش می دادم، گفتم همین طوری، مسخره بازی برایش درآوردم که بخندد، حرفهای مزخرف زدم، نمی شد دلش را شاد کنم، تلفن چیز بیخودی بود، غنیمت بود با این حال، دوباره ساکت شد، ایندفعه با گریه حرف زد، من اسمش را صدا می زدم، آهنگین صدا می زدم ، جدی حرف میزد،جدی حرف زدم، بعد دوباره شوخی کردم، خودش را دوباره زد به آن راه، احوال این و آن را پرسید.
دلم برایش خیلی تنگ بود، دور بود یا شاید هم من دور بودم، اینهمه سال دوستی توی دلم خیلی ریشه کرده بود، از غمش ویران می شدم، از ناتوانی خودم.
دلم می خواست همه چیز را ول کنم و بروم، نمی توانستم، خیلی احمقانه بود که نمی توانستم، خودم کاری کرده بودم که گیر کنم توی زندگی، می توانستم یک روز بزنم زیر همه چیز اما نمی زدم،آنهمه دیوانگی را نمی توانستم. توانایی یک جور تناقض بود ، هم می توانستم ، از آن جهت که تصمیم گیرنده بودم و هم نمی توانستم چون هزار و یک دلیل تراشیده میشد.
پ.ن:روز جوری گذشته بود که شب را حدس نمی زدم، سر شب حتی،گرم بود، ساعت که می رفت نزدیک دوازده بشود و به عقب برگردد باد خیلی خنکی پرده را آورد تا وسط اتاق، خوابم را پرانده بود، پرانده بود و برده بود وسط یک دشت خالی و مهتاب زده.