این آدم ها هیج ربطی به من ندارند، من هم هیچ ربطی به اینها ندارم، البته بجز آن ربط که محیط ها و فضاهای مشترک است، تقریبا خیلی چیزها اینطور هستند، سعی می کنند حتی که اینطور بی ربط به من باقی بمانند، خودم هم تلاش زیادی نمی کنم که غیر از این باشد، شاید اینطور القا شده است.

من معمولی بودم، مثل همیشه، یک نفر آمد و احوال پرسید، نمی دانستم چرا، انگار بازی اش گرفته باشد، آدم این جور بازی هاست که دائم یک چیزی را پیدا کند و درباره اش یک ربع ساعت حرف بهم ببافد،طرف مقابلش هم فرق ندارد کیست.بعد خودش گفت شما بگید مگه دکتری، مگه فضولی و قاه قاه خندید من هیچ کدام را نگفتم.پرسیدم ظاهرا احوالم سوال برانگیز بود، گفت نه، از لحاظ درجه ی انرژی پرسیدم و رفت.من هم جواب بیشتری نمی دادم، قیافه اش موقع احوال پرسی خیلی جدی بود، انگار من محکوم بودم که راست و درست جواب بدهم، اما بعدش به کلی مسخره شد و من هم جوابی ندادم.

خسته بودم ، از پشت سر هم فکر کردن، از یک سره کار جدی داشتن، از اینکه نمی شد وقت گذراند، از اینکه دائم توی گوشم هدفون بود، از اینکه در درونم چیزی شادم نمی کرد، اصلا توی فکر خوش بودن نمی رفتم،آنقدر احمق بودم که تفریح توی برنامه ی زندگی ام گم شده بود، از اینکه در اوج بودن چیزی که دلتنگش بودم باز دلم تنگ می شد، در اوج بودن ها باز دلتنگ بودم،انگار همیشه در یک از دست دادن مداوم باشی. از اینکه بعضی وقت ها آنقدر دیوانه بودم که بدون نگاه کردن به کیبورد تایپ می کردم، از اینکه فکر می کردم مشکلاتی توی زندگی ام دارم که خودم هیچ دخلی در ایجادش نداشتم و سیاست های رذالت بار یک عده آدم درستش کرده بود ، از آن سیاست ها که تمامی نداشت خسته بودم.

از پافشاری یک نفر برای فاکتور سازی سر چند ملیونِ بی ارزش و کثیف، از قرارداد پنج ملیونی داخلی که با یک قرارداد هندی ملیاردی عوض شده بود چون داخلی ها بی عرضه بودند، از اینکه مملکت ملک پدری یک عده بود که سرش نشسته بودند و می خوردند و آروغ می زدند و گند می زدند به همه جا،حتی از اینکه روی سیستمم اراکل نصب کرده بودم و می خواستم یادش بگیرم هم خسته بودم، برای کار کردن در کجا می خواستم یاد بگیرم، میشد با خیلی کمتر از این که بلد بودم بیشتر از این پول درآورد، خیلی بیشتر، از اینکه هرگز زیر بار این تفکر نمی رفتم هم خسته بودم.

از همه چیز اصلا، از صداهای زیاد توی جاده، توی محل کار، تاکسی، خیابان، حتی از صدای فین کردن کسی که وقتی توی توالت بودم از پنجره ی هواکش می آمد اینطرف هم خسته شده بودم. شب ها زود می خوابیدم، تمام شب را خواب می دیدم، تنم اما از صبح خسته بود، کوبیده بود، انگار داشت زیر یک بار تمام نشدنی از زندگی جان می کند.

دوست داشتم بی خیال بشوم، چند روز همه چیز را بیخیال بشوم ، چند روز طولانی که ندانم کی تمام می شود و برای روزی که  تمام می شد هم برنامه ریزی نکنم.این نظم نا منظم خسته ام کرده بود.

می نوشتم فقط برای اینکه بفهمم چه مرگم است، برای اینکه پیدایش کنم، می نوشتم چون فکرم را باز می کرد، جمله ها را می خواندم و می فهمیدم چه چیز دیگری هم هست که خسته ام کرده ، نوشتن همه چیز را می گذاشت جلویم و می شد از آن لیست خستگی درست کُن ها فهمید کدامهایش را می شود از روزها خط زد برای اینکه این تمام بشود.

پ.ن: اولین بار بود که دقیقا نوشته بودم خسته ام، شاید متن هایی بود که از آنها خستگی خوانده میشد، دوست نداشتم بار سنگین این کلمه را روی مانیتور هم ببینم، اما من هم خسته می شدم و حتی اگر دیگران این را خوب می فهمیدند خودم سعی می کردم به رویم نیاورم، نوشتم خسته ام برای اینکه به روی خودم آورده باشم، این هم یک روز از زندگی است که همه تجربه می کنند.روزی که خیلی وقت است خسته ای.

+ نوشته شده در سه شنبه دوم مهر ۱۳۹۲ساعت ۸:۵۶ ب.ظ توسط zmb |