نوجوان که بودم داستان های علمی تخیلی زیاد می خواندم، تقریبا هر کتابی از آرتور سی کلارک و ایزاک آسیموف که توی کتابخانه ی مدرسه بود را خوانده بودم و از کتابخانه های دیگر هم، سیزده چهارده سالگی ام تماما با داستان های علمی تخیلی گذشت.

یکی از همان داستان ها، حالا یادم نیست اسمش را، مربوط به دورانی بود که انسان ها تحت قوانین حکومتی همدیگر را نمی دیدند، در یک مکان مشخص و مشترک کار می کردند اما هرگز در آمد و شدهایشان زمانی نبود که با هم مواجه شوند، آنها تنها پیام هایی از هم دریافت می کردند، آثار و نتایج کارکردن آن دیگری را می دیدند، گزارشاتش را می خواندند،گاهی باقی مانده هایی از حضور دیگری در فضای کاریشان می دیدند که اجسام کوچکی بود و ماجرا وقتی تبدیل به داستان شد که دو نفر، همدیگر را دیدند،آن دو چشم در چشم هم شدند و تصمیم گرفتند قوانین را بشکنند و دیدن آن دیگری را استمرار بخشند.

گاهی فکر می کنم آدم ها بی آنکه تحت یک قانون مجبور باشند، خواسته اند که همدیگر را نبینند،اما این اتفاق آنقدر آرام و بی اختیار و غیر اجباری افتاده که متوجه اش نشده اند.

حجم انبوه کلماتی که از طریق سیستم های مختلف انتقال اطلاعات به شکل کاراکتر و فیلم و پادکست رد و بدل می شود ، شبکه های اجتماعی و فروم ها و گروه ها و باشگاههای اینترنتی، پیوند آدم ها را جور دیگری می کند، اسمارت فون ها، تبلت ها و پی سی ها و لپتاپ ها، همه ی اینها باعث شده است که دو چشم آدم ها دائم میان دستگاههای دیجیتالی باشد ،دو چشم انسان دوخته به تکنولوژی باشد که توی دستش است یا روی پایش .

بی آنکه متوجه باشد که آنچه به آن خیره است برق نمی زند و توی سکوتش حرف نیست،خواب آلود و خسته نیست، قرمز نیست ،شادمان نیست ، غم انگیز نیست،شگفت زده نیست و منتظر هم نیست.تمام احساس او به گونه ی دیگری درگیر می شود که هرگز نسل بشر اینگونه عصبی شدن، هیجان زده شدن، عاشق شدن و افسرده شدن را تجربه نکرده است و حتی سیستم فیزیولوژی انسان سردرگم است که با آن چطور برخورد کند.

وقتی فرض می کنم اگر چند ساعت تمام اینترفیس ها قطع شود، از خطوط تلفن کابلی گرفته تا امواج Wi-Fi و ماهواره های ارسال صوت و تصویر به تلوزیون و حتی به همراه آن دستگاههای گیرنده و فرستنده هم کاملا از کار بیوفتند، آنوقت آدم می ماند و آن مکافات بزرگی که پاسکال چهارصد سال پیش از آن حرف زده بود و گفته بود همه بدبختی های انسان از آنجا نشات می گیرد که نمی داند چطور در یک اتاق، آرام بنشیند.

آدم باید در یک اتاق بنشیند و تنهایی اش را بهت زده تماشا کند، آنوقت به فکر می افتد و متوجه می شود که خیلی چیزها در بودنش به خاک سپرده شده است و از آنها روابط واقعی انسانی است ،و بعد با یک تلخی چسبنده مواجه می شود و آن اینکه کر و کور و لال است و نمی داند باید چه کند.

پ.ن: و اصلا آدم چرا باید خاطرش را با تصور چنان تنهایی سهمگینی مکدر کند وقتی به شکل مبتذلی مطمئن است هرگز آن را ناگهان تجربه نمی کند...با آن که دارد آن را آهسته و بی شلوغی زندگی می کند،او یک انفراد ندیدنی را در یک اجتماع دیجیتال زده زندگی می کند.

+ نوشته شده در یکشنبه هفتم مهر ۱۳۹۲ساعت ۹:۵۲ ب.ظ توسط zmb |