این همکارم اصلا اهل حرف زدن با من نبود، نه آنکه با زن جماعت حرف نزند، اما من آدم بذله گویی نبودم، یک جور فنیِ عوضی محسوب می شدم که حرف زدن با آن سخت بود،دائم اخم می کرد، توی گوشش هدفون می گذاشت،تلفن روی میزش را جواب نمی داد چون صدایش را نمی شنید، به ندرت می خندید، درباره خیلی مسائل اظهار نظر نمی کرد و نمیشد حدس زد نظرش چیست، علت مرخصی هایش معلوم نبود و کسی نمی دانست بجز برنامه نویسی و خوردن چیز دیگری هم بلد است یا نه.
این هفته ها که گذشت و چالش هایی که خوابشان را هم نمی دیدم دلیل حرف زدنش شد، چیزهایی تو این سالهای کارهای دفتری اش دیده بود که حالش را بد کرده بود، آنقدر نه که نتواند تحمل کند ،تحملش شاید زیاد بود،حالا دو سه روز است که می آید و می پرسد چه خبر، می گوید چی شد، امروز می گفت بهم ریخته ای، می پرسید این بهم ریختگی کمک ات می کند؟ من اصلا متوجه اش نشده بودم، روزهای گوش دادن بود برایم،می خواستم بدانم بقیه چه می گویند، پای حرفهای همه می ایستادم و فقط گوش می دادم، گفتم اصلا ارادی نیست،اگر هم بهم ریخته بودم خودم نمی دانستم، او گفته بود و من را متوجه اش کرده بود.
مسئول فنی شده بودم، اینجا عادت به مسئول فنی زن نداشتند،اصلا عادت به زنِ فنی کار نداشتند،آنهم کسی که شش ماه است اینجاست، پروژه سنگین بود، اسمش، بودجه اش،ناظرینش، از ارقامی که همان اول برایم توضیح دادند خوشم نیامده بود، من آدم پر کردن بودجه نبودم، آدم جلسات مدیریتی از آن قِسم که باید در آن قول های کشکی بدهی و هی خودت را و مدیرانت را یک چیز ماورایی جا بزنی. باید دیالوگ های مناسب یاد می گرفتم، باید استراتژی می دانستم، باید تشخیص می دادم برای کشیدن پروژه از این افتضاح به بیرون ، آنهم فقط کمی، باید چه کرد.
اصلی ترین دلیل تلفن ها را می نوشتم، بیشترین کارهایی که با دستکاری توی دیتا بیس حل می شد و باید اتوماتیکش می کردیم، بیشترین داده هایی که غلط ثبت شده بودند، هفت هشت تا توی هفته عدد نبود، آنها که پنجاه بار در هفته رخ می داد مهم محسوب می شد، باید یاد می گرفتم طوری تکلیف تعیین کنم برای کسانی که همیشه مرا یک گوشه دیده بودند ، برای خودم، که کار پیش برود، که مدل جزیره ای تبدیل به تیمی بشود، که افراد مسیر های پیچ را که به شدت به آن عادت کرده بودند فراموش کنند، این از همه اش سخت تر بود.
باید می فهمیدم با مدیر بالادستی چطور حرف زد، زیر بار کدام درخواست ها و گزارش ها رفت، مسئولیت چه چیزهایی را پذیرفت، کسی از من نظر نپرسیده بود، اصلا مهم نبود، خودشان تشخیص داده بودند، یک چیزی توی مایه های ابلاغ، همان روز رفتم پیش مدیر مرکز،تشکر کردم از اعتمادش، گفتم کار ساده ای نیست، گفتم من به اندازه ای که لازم است به آن اشراف ندارم، قبل از هر حرفی رقم حقوق قبلی های مرا گفت ، که یعنی پولش را می دهم،حرف پول نزده بودم، من آن روز ارزشی نداشتم.
پ.ن:شب که برمی گشتم، سمت غروب ناهید طلوع کرده بود، پر نور، زیاد، باد داشت خنک تر میشد ، جاده که به سمت دماوند می رفت. ضبط راننده خاموش بود، خودش هم ساکت بود،فکرم از حرفهای روز خالی بود، بیسکوییت می خوردم،اذان شده بود.از زندگی آن سختی را می خواستم که پاداشش... آن سختی که آنقدر سخت باشد که پاداشش... گاهی آنقدر طلبکار می شدم،پا از گلیم دراز تر می کردم،پر توقع می شدم، بی چشم و رو می شدم که دلم سختی می خواست و پاداشش.