امروز توی دفتر کار یکی از دوستان، ساعت دو و نیم بعد از ظهر ، وقتی داشتیم روی یک پروژه ی سفارشی کار می کردیم و یک نفرمان رفته بود نماز بخواند و آن دیگری هم سرش حسابی به کارش گرم بود، به این فکر افتادم و فایل یادداشت هایم را نو کردم.
روزی بود که اگر بیرون را نگاه نمی کردی فکر می کردی هوا ابری است در حالی که آفتابی بود، جمعه بود ولی من مثل یک روز کاری لباس پوشیده بودم و به سر کار آمده بودم و عین خیالم هم نبود که صبح زود بیدار شده ام و دیروز هم زود بیدار شدم و فردا هم باید زود بیدار بشوم، زود یعنی پنج صبح، عین خیالم نبود که مدت زیادی از زندگی ام در آرزوی آرزوهایم گذشته و همیشه در حسرت آنی که به آن نرسیدم فکر کردم که به هیچ چیز نرسیدم و هنوز هم که هنوز است این عادت را دارم و فکر می کنم چیزی هست که باید در حسرت نبودنش به زندگی لعنت فرستاد و هنوز هم که هنوز است فکر می کنم باید امیدوار باشم و همه ی تلاشهایم یک طرف و نداشتن آن یک طرف.
روزی بود که تاریخ نوزدهم مهر ماه بود و سال به نود و دو رسیده بود، هزار و سیصد و نود و دو سال خورشیدی از یک واقعه ی تاریخی مذهبی گذشته بود.
از بیرون صدای کارگرهای ساختمانی می آید در حقیقت دارد صدای زندگی کارگری می آید ، صدای حرف زدنشان، تعاملاتشان یعنی، صدای آجر پرت کردنشان ، صدای زندگی تجاری شان، صدای ضبطی که یک موسیقی می خواند که من قبلا آن را نشنیده ام ، صدای تفریحاتشان یعنی، و این بخش عمده ای از زندگی هر آدمی است ، تعامل، کسب و کار، تفریح.
فایل یادداشت های روزانه ات را که عوض می کنی یک حس خوب است، انگار آدم دیگری شده ای.
دوست دارم یادداشت هایم را به سبک دیگری بنویسم، روش دیگری برای بیان، موضوع دیگری،امروز روی خاصی نیست و از این جهت فکر می کنم روز خوبی است برای جور دیگری فکر کردن و زندگی کردن.