خیالم راحت بود، نمی دانستم چرا،حتی دلم از آن راحتی خیال شور هم نمیزد، این را هم نمی دانستم چرا. پاهایم را دراز کرده بودم و جلویم را تماشا می کردم، دستهایم را توی هم گره می زدم و باز می کردم، سمت چپم را نگاه می کردم، بالا را، آسمان را، یک نصفه ماه یک جاهایی را روشن کرده بود که فکر می کردی تا آن وقت هرگز روشن نشده است،لابه لای چند تا ابر بود و هی نورش را به اطراف پخش و پلا می کرد و خوشت می آمد از تماشایش.اینجور وقت ها دلم یک دل قرص می خواهد که پیاده بشوم و راه بیوفتم به یک سمت نامعلوم، حتی شده نیم ساعت.

توی یک وسیله مکعبی نشسته بودم که چهار تا چرخ داشت و خیلی صدا درست می کرد و چنان می گازید که خیال می کردی زودتر از همیشه می رسی ، هر چند مینی بوس بود و دیرتر می رسیدی.

با خودم فکر کردم اصلا چه جایی بهتر از این مستطیل متحرکِ شلوغ که دارد به سمت شرق می رود و بی وقفه ماه را نشانت می دهد، ساکت نمی شود و تکان های ریزش هم کم نیست، آنقدری هست که نتوانی سرت را به شیشه تکیه بدهی و بخوابی، که یعنی خواب تعطیل، هر چند من خوابم نمی برد.

جاده برایم یک مزیت بزرگ بود، هر روز وقت می شد به خیلی چیزها فکر کنم، صبح ها که می رفتم و عصر که برمی گشتم، به همه چیز می توانستم فکر کنم، حتی اگر فکر نمی کردم بهانه ی وقت نشد وجود نداشت، اینکه آدم بهانه نداشته باشد برای از زیر فکر در رفتن هم یک طور حس آزاد بودن به آدم می دهد هم یک جور مسئولیت.

آزادی، چون می توانی فکر کنی یا نکنی، مسئولی چون نمی توانی چیزی را از سر خودت باز کنی و یک نفر دیگر را دلیل انجام نشدنش جلوه بدهی، همه اش دست خود آدم است و مقصری وجود ندارد.جاده آنقدر سر راست و هر روزه که نمی شد هیچ جور ندیده اش گرفت، نمی شد به خودت دروغ بگویی که نیست، نمی شد بگویی آنجا هم سرت شلوغ است.توی جاده آنقدر یکنواخت بود و آنقدر بیکار بودی که فقط باید می خواستی، می خواستی و بعد فکر می کردی.فکر می کردی و مسئول همه ی فکر های توی سرت بودی، جاده آنقدر خلوت بود که نمیشد چیزی را گردن کسی انداخت.


+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۲ساعت ۱۰:۴۱ ب.ظ توسط zmb |