نه خودم می خواستم تعریف کنم و نه کسی حوصله ی گوش دادنم را داشت، گاهی همه ی وقتت را می گذاری برای زندگی کردنی که جز برای خودت برای هیچکس دیگری معنایی ندارد،و این یعنی تنهایی محض.زندگی ای که حرف زدن از آن برای دیگران کسل کننده است و تکرار قصه هایی که قبلا هم آن را یک جایی یا شنیده اند یا خوانده اند و با معیارهای حس خوشبختی زورکی که مد است هم مغایر ، باید از فانتزی هایی حرف بزنی که جذاب باشد و آدم های فرو رفته در مصیب های روزانه را چند لحظه از همه چیز دور کند، یک خوشحالی مبتذل در دلشان درست کنی و بعد هم آن را با هیچ اشاره ای به کوچکترین موضوع ناموزونی خراب نکنی.

اینطور وقت ها همه مان شبیه هم بدبختیم اما دوست نداریم کسی برایمان توضیحش بدهد ، همه مان شبیه هم می خواهیم لبخند های تصنعی بزنیم ، خوشحالی های الکی داشته باشیم و رویاهای ساده ی نوستالژیک مان را کسی برایمان زنده کند و مثلا از چراغ اعلاءالدین و مدادهای روزنامه ای و کارتون دکتر ارنست و آبگوشت با پیاز و گلدانِ شمعدانی حرف بزند و ما هم دلمان غنج برود و خوش بشویم.

به نظر همه مان زندگی چیز کوتاهی است که یک بار امکانش را داریم و حیف است آن یکبار هم غم آلود باشد و ما با تجربه های هیجان انگیز آن را نگذرانده باشیم پس باید رنجر سوار بشویم ، غار علی صدر برویم و فست فودهای فری کثیف را امتحان کرده باشیم و اینطوری حس کنیم تجربه های خوبی پیدا کرده ایم و لذت برده ایم.

نه خودم می خواستم تعریف کنم و نه کسی حوصله ی گوش دادنم را داشت، من آدمی بودم که دیگران به قدر نفع و ضرری که از تعاملشان می دیدند دور می شدند یا نزدیک و من هم با اینکه ابراز انزجار می کردم از اینهمه کالایی رفتار کردن با آدم ها اما خودم هم عملا ،احتمالا، تکرار این روش بودم.

پ.ن:ساعت دوازده و ربع وضو گرفته بودم، ساعت چهار و نیم قبل از اینکه از شرکت بیرون بیایم رفتم نماز خواندم، می دانستم جاده شلوغ است، با عجله تا سر خیابان اصلی را رفتم، سوار یک تاکسی شدم که تا مقصد را توی ترافیک آرام آرام راند،راننده دعای عرفه گوش می داد،من هم گوش می دادم، همان قدر قسمتم بود، به اندازه ی ترافیک شبِ عید قربانِ یک مسیر شلوغ.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم مهر ۱۳۹۲ساعت ۱۱:۴۹ ب.ظ توسط zmb |