همه می دانستند، خودم هم می دانستم، همه همین جور زندگی کرده بودند، یک دفعه به خودت می آمدی و می دیدی که چیز به درد بخوری نداری، کار به درد بخوری نکردی، فقط بوده ای و ... همین، هیچ کس هم به رویت نمی آورد، انگار همه عادت داشتند،یا شاید نمی خواستند خودشان را قاطی ماجراهایی کنند که تهش فقط یک مشت توجیه می ماند و تو می خواهی سرِ عالم و آدم را درد بیاوری که جز بیخود بودن چاره ای نداشته ای.
بیشتر چیزها بی معنی می شود و یک جور تظاهر کاملا مشهود هستند که به راحتی می شود از آنها چشم بپوشی چون به نظر می رسد که انگار در یک جشن بالماسکه ای که شرکت کنندگانش همدیگر را باور می کنند و همه چیز را جدی می گیرند در حالیکه بکلی بازی است و مسخره است و بیهوده است و وقت گذرانی است.
شاید هم خودت را بزنی به آن راه، همان راه که در آن با یک تداوم بی انقطاع، سرت گرم خریدن کتانی چهارصد و هشتاد هزار تومانی در زمان آف شدن قیمتهاست یا سر درآوردن از آنکه فلانی چند سالش است و ماشینش چیست یا اینکه کجا می شود با قیمت پایین تر دماغت را عمل کنی که خوب از آب دربیاید.سرت را گرم چیزهایی می کنی که همه می دانند مزخرف است و به درد نمی خورد همه از همه چیز خبر دارند اما سکوت کرده اند، مثل اینکه از چیزی می ترسند، به همان ماجرای لباس نوی پادشاه می ماند که کسی جرات نمی کرد بگوید لباسی در کار نیست.
پ.ن:این یک سیکل است که هر چند وقت یکبار به این نقطه اش می رسی.به نقطه ای که فکر می کنی چیزها خیلی بی خودی اند و از همه بی خود تر خودت هستی ، جای نگرانی نیست، رفع می شود! دوباره همه چیز به نظرت عالی می رسد و خودت هم خودت را آدم حساب می کنی و مثل بچه های خوب می چسبی به زندگی ات.