دلم می خواست یک فایل را یا یکی از دفتر یادداشت هایم را یا یکی از این کاغذهای چهار تا شده ی نوشته ای که آنقدر این طرف و آن طرف افتاده اند و لبه هایشان چرک شده را باز کنم و تویش یکهو یک چیزی باشد شبیه اعتراف.دلم می خواست یک جایی بود که من یک دفعه مچ خودم را می گرفتم و یک چیزی پیدا می کردم که حس فضولی ام را برطرف می کرد، حس فضولی که همه ی آدم ها نسبت به دیگرانی دارند که تنها می نمایند، حسی که دوست دارند سر دربیاورند توی سر و دل آن آدمی که یک بخش های زندگی اش نامعلوم است چه می گذرد.
می خواستم آن حس را برطرف کنم و هنوز موفق نشده بودم، پلک هایم را به هم نزدیک کرده بودم و چهار چشمی دل و ذهنم را می پاییدم تا پیدا کنم شب های بارانی به کدام راه می رود، وقتی دارد موسیقی لاک پشت ها هم پرواز می کنند را گوش می دهد یاد چه می افتد، شب ها که خواب می بیند دو چشمش میان صحنه های درهم و برهم خواب دنبال چه می گردد، یا نه، اصلا این نگاه کاوشگر نه، نگاه کنجکاوانه کودکی که می خواهد از همه چیز سر درآورد بهتر بود که از دیدن هیچ چیز تعجب نمی کند با آنکه معمولی ترین چیزها هم برایش شگفت انگیز است.
باید کودکی می شدم که چشمهای چهار پنج ساله اش هنوز زلال بود، مادرش جلوی موهایش را کوتاه می کرد هر از چند گاهی، یک پیراهن خال خالی تیره پوشیده بود که جلویش پلیسه داشت و سر آستین هایش دو تا پاپیون و تا پایین زانویش بود ، شلوار بافتنی پا کرده و کفش های ورنی براق مشکی پوشیده بود، روسری اش هم اصلا همان روسری قرمزه بود که پر از گل های ریز بود و داشی* خریده بود.ساده ترین چیزها را می دید و بی آنکه آن را در قالب سالها دانستنش ببرد صاف و پوست کنده به زبان می آورد.
پ.ن:روزها را می نویسم، گاهی وسط یک خروار کار ده دقیقه پشت سر هم تایپ می کنم و همه را می نویسم... خوش ندارم اما یک وقتی برسد که غریبه ای بشوم با خودم که این روزها را بخواند و حوصله اش از تکرار روزهای پر هیاهوی یک آدم دیگر سر برود که مقابل چشم های آن غریبه ردیف شده اند، روزهای پر از کار با تیترهای درشت.
*داشی به دایی ناتنی ام می گفتیم، و اصلا سمت غرب خیلی ها به بزرگ ترهایشان می گویند.