سرم روی گردنم زیادی است و این را موسیقی گوش دادن درست نمی کند، آرام ترین موزیکی که همراهم است را گوش می دهم تا مرا به یک فضای دیگر ببرد و نمی برد.اینجور وقت ها چاره فقط یک دیوانگی درست و حسابی است، که مثلا بی معطلی از محل بزنی بیرون و پیاده یک مسیر طولانی را گز کنی ، حالا مثل همه ی وقت هایی که حال خوشی ندارم دلم حوالی انقلاب را می خواهد، حوالی انقلاب یا حتی حوالی میدان انقلاب، پیاده بروی و با بی آر تی برگردی... نه برنگردی...فقط بروی ...
سرم روی گردنم زیادی می کند و این را حتی نوشتنش درست نمی کند، صد بار هم از روی همین جمله بنویسم ، توی ورد 2013 که کمپانی مایکروسافت یک جور بامزه ای کلمه ها را برای تایپیست به رقص می آورد باز هم درست نمی شود.باید خودم را بزنم به خریت، حتی وقتی دلم گیر کردن توی غربت می خواهد.تنها و وامانده یکهو پرت بشوی توی یک شهر غریب و یگانه کاری که داشته باشی این باشد که بروی توی یک سینمای متروکه بنشینی و سه سانس پشت سر هم فیلم ببینی مثلا از کرخه تا راین را ببینی ، آنوقت باید یک دهه و چند سال بیشتر هم به قبل برگردی و شاید این جایش خیلی فانتزی باشد، اما آن فیلم نباید از این فیلم های مزخرف باشد که فقط حالِ خراب آدم را با نمایش فساد و کثافت توی جامعه خراب تر می کند باید یک فیلم خوب باشد که بتوانی سه سانس نگاهش کنی.
نگاه کنی و فکر کنی و در دور سوم که تیتراژ تمام می شود مامور سینما بیاید و بگوید سانس آخر بود ، و تو هم لطفا تشریف ببری بیرون.هیچ جای دنیا مثل بیرون نیست.بیرون جایی است که گاهی خوب است و گاهی بد و به شدت نامعلوم است.آدم فقط باید برود بیرون و نمی داند کجاست.
دارم پرت و پلا بهم می بافم و خودم فکر می کنم عیبی ندارد.به هر حال لابد لازم است که در این لحظه و وقتی هفته دارد تمام می شود و صد جور کار مانده و گزارش هفتگی ام را هنوز ننوشته ام ، دستم را بگذارم روی کیبورد و شرح حال یک آدم پرت و بلا باف را بنویسم.عیبی ندارد اگر حتی همین الان بلند شوم و بروم بیرون.
بیرون جایی است که اصلا نمی دانم کجاست و وقتی به اولین نقطه ای که به گمانم نزدیک ترین قرابت را با بیرون دارد برسم برای نقطه ی بعدی فکر می کنم، سرم دارد سبک تر می شود و می توانم امروز بیرون نروم.بمانم و بیرون رفتن را بگذارم برای یک روز دیگر.روزی که سرم بیشتر روی گردنم زیادی است.
دلم نمی آید دست از نوشتن بردارم، دوست دارم بیشتر بنویسم، همه مان شاید یک بار این طوری بشویم، یک کار را انقدر تکرار کنیم که شورش در بیاید، الان لابد باید آنقدر بنویسم که یک نفر بیاید و بگوید چه غلطی می کنی و من هم مثل کودکی که فکر می کرده دارد شاهکار می کند اگر سطل رب گوجه فرنگی را گذاشته کنارش و با انگشت زدن توی آن و کشیدن انگشتش روی دیوار بی نظیر ترین نقاشی عمرش را خلق کرده، آرام از کیبورد و مانیتور فاصله می گیرم و شاهکار دیوانگی ام را با دست به طرف مقابل نشان می دهم و لبخند ملیحی می زنم و همزمان سرم را به سمت پایین متمایل می کنم که بفرمایید: این نتیجه یک عمر زندگی است که دیگران اسمش را می گذارند زندگی موفقیت آمیز، یک یادداشت دیوانگی اساسی.